تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کودکانه-قشنگ-عینک-مادربزرگ

داستان کودکانه قشنگ: عینک مادربزرگ

داستان کودکانه قشنگ

عینک مادربزرگ

مامان‌بزرگ لیلی همیشه عینکش رو گم می‌کرد!

مامان‌بزرگ که بدون عینکش، هیچ جا رو نمی‌تونه ببینه، می‌گه:

یعنی عینکمو کجا گذاشتم؟!

grandmas-glasses-story-2

برای همین مامان‌بزرگ به لیلی نیاز داره که بهش کمک کنه!

grandmas-glasses-story-3

بعضی وقت‌ها عینک مامان‌بزرگ توی دستشوییه! یا روی تخت! بعضی وقت‌ها هم روی سرشه!

این‌جور وقت‌ها لیلی می‌گه:

مامان‌بزرگ! اوناهاش! عینکت روی سرته!

grandmas-glasses-story-4

مامان‌بزرگ با خنده می‌گه:

اوه فهمیدم! خیلی ممنون لیلی عزیزم! تازگی‌ها حواس‌پرت شدم!

اما این بار لیلی هنوز نتونسته عینک مامان‌بزرگ رو پیدا کنه!

grandmas-glasses-story-6

لیلی همه جاهای مهم رو گشته! توی دستشویی! روی تخت! روی سر مامان‌بزرگ! روی قفسه و توی کمد!

لیلی روی میز و زیر صندلی رو هم دیده!

ولی هیچ عینکی پیدا نکرده!

یعنی عینک مامان‌بزرگ کجاست؟!

grandmas-glasses-story-7

لیلی تصمیم گرفت که یه کارآگاه باشه و ببینه مادربزرگ کل روز چی کار کرده!

grandmas-glasses-story-7

مادربزرگ گفت:

من امروز کار خاصی نکردم! فقط دوستم اومده بود اینجا! و اون یک عالمه حرف زد! ما کلی چایی خوردیم! و اون همه‌ی کلوچه‌ها رو خورد!

grandmas-glasses-story-8

لیلا، خواهر لیلی با خنده گفت:

مامان‌بزرگ امروز سرش خیلی شلوغ بوده! اون یه نامه نوشت و راجع به حقوق بازنشستگی‌اش شکایت کرد!

grandmas-glasses-story-9

عمه‌ی لیلی گفت:

مامان‌بزرگ امروز کلی با تلفن حرف زد! اون برای لیلی یه پولیور بافت و بعد هم رفت پیاده‌روی!

لیلی حالا کلی سرنخ داشت! اون همه جای خونه رو گشت!

آهان! لیلی بالاخره عینک مامان‌بزرگ رو پیدا کرد!

grandmas-glasses-story-10

عینک مامان‌بزرگ توی کاموا پیچیده شده بود و کنار تلفن افتاده بود! روی میز! اونجا لیلی یه کلوچه‌ی نصفه هم پیدا کرد!

لیلی تصمیمی گرفت برای تولد مامان‌بزرگ، یه عینک جدید بخره!

grandmas-glasses-story-11

Courtesy of mooshima.com



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=49659

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *