تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه روسی میشا خرس و پیپ سرگئی میخالکوف (12)

داستان کودکانه روسی: میشا خرس و پیپ / و دو داستان دیگر

داستان کودکانه روسی میشا خرس و پیپ سرگئی میخالکوف

داستان کودکانه روسی

میشا خرس و پیپ

و دو داستان دیگر

ـ نویسنده: سرگئی میخالکوف
ـ برگردان فارسی: فریده سهام لشکری
ـ چاپ: پیش از انقلاب

به نام خدا

یک روز جنگلبان، پیپش را با کیسه‌ی توتون و فندکش گم کرد. میشا خرس آن‌ها را پیدا کرد و داستان ما از اینجا شروع شد:

خرس پیپ را روشن کرد و کشید، آن‌قدر دود کرد و دود کرد تا تمام توتون‌ها تمام شد. آن‌وقت خرس تصمیم گرفت برگ‌های خشک را جمع کند و بجای توتون استفاده کند.

پیش‌ازاین، همیشه خرس صبح زود از خواب بیدار می‌شد، در چمن‌ها معلق می‌زد، برای شنا و گرفتن ماهی به رودخانه می‌پرید، بعد به تمشک زار می‌رفت یا در بیشه‌ها، درخت‌های توخالی را می‌گشت تا کندوی عسل پیدا کند.

اما حالا:

صبح‌ها وقتی خرس چشم‌هایش را از خواب باز می‌کرد، پیپش را با برگ‌های خشک پر می‌کرد و تا شب حلقه‌های دود را به هوا می‌فرستاد.

بعد از مدتی خرس احساس کرد مریض شده است.

یک روز که خرس از کنار جنگل می‌گذشت، روباه را دید. روباه نگاهی به خرس کرد و شروع کرد به وراجی.

روباه (با تعجب):
ـ میشای عزیز! چطوری؟
تابستونی کجا بودی؟
لندوک شدی، لاغر شدی
مگه غذا نخوردی؟
بگو ببینم چیطو شده؟
چه اتفاقی افتاده؟
خسته شدی مریض شدی!

خرس:
سرما بی داد کرده
استخونام باد کرده
غذا دیگه نمی‌خوام
درد می‌کنه پرو پام
تو گرگ‌ومیش غروب
می‌رم تو رختخوابم
غلت می‌زنم شب تا صبح
نمی‌تونم بخوابم.
سرفه مگه می‌گذاره؟
خس و خس سینه‌ام
بی‌حسی دست و پام
می‌کشدم به خدا.

روباه:
ـ می‌خوای بگم چکار کن؟
چاره‌ی درد خود کن!
بدو میون جنگل
به پیش وودیِ یَل
دستشو ببوس! سلام کن!
چاره‌ی خود سؤال کن.
طبیب دردت اونه،
وودیِ مهربونه

خرس:
ـ هفت هش روزی صبر می‌کنم
اگه دیدم خوب نشدم،
سراغ وودی می‌رم.

یک هفته گذشت. بعد، یک هفته دیگر هم گذشت، خرس احساس می‌کرد حالش بدتر شده است. یک روز توی دره قدم می‌زد که گرگ را دید، گرگ نگاهی به او کرد و سوت کشید.

یک روز خرس توی دره قدم می‌زد که گرگ را دید، گرگ نگاهی به او کرد و سوت کشید.

گرگ (با تعجب):
ـ وایسا میشا! وایسا میشا!
کجا می‌ری تک‌وتنها؟
لاغر و مردنی شدی،
استخونات بیرون زده.
چه اتفاقی افتاده؟
چی پیش اومده؟ چیطو شده؟

خرس (با صدای غمگین):
ـ خسته و درمانده شدم،
نمی‌دونم! نمی‌دونم؟

گرگ:
ـ مریضی آیا؟ میشا!

خرس (با ضعف):
ـ حالم خیلی خرابه،
درد می‌کنه پرو پام،
غذا دیگه نمی‌خوام،
تو گرگ‌ومیش غروب،
می‌رم تو رختخوابم.
غلت می‌زنم شب تا صبح،
نمی‌تونم بخوابم.
تمام استخونام،
درد می‌کنه با پاهام.
گویا آفتاب عمرم،
رسیده بر لب بام.

خرس (با ضعف): ـ حالم خیلی خرابه، درد می‌کنه پرو پام، غذا دیگه نمی‌خوام،

گرگ:
ـ آره عزیز جونم!
اگه نری تو جنگل،
به پیشِ وودیِ یَل،
از درد پا پیر می‌شی!
زار و زمین‌گیر می‌شی!
طبیب دردت اونه،
درد تو رو می‌دونه.

خرس:
ـ فردا که خورشید سر زد،
میرم جنگل،
پیش وودی.

گرگ:
ـ راه خونه شو می‌دونی؟

خرس:
ـ البته که می‌دونم
فکر می‌کنی نادونم؟

فردا صبح خرس رفت و رفت تا لانه‌ی دارکوب را پیدا کرد. لانه‌ی دارکوب روی یک درخت کاج قدیمی بود. خرس به‌طرف درخت رفت و به بالا نگاه کرد.

فردا صبح خرس رفت و رفت تا لانه‌ی دارکوب را پیدا کرد.

 

خرس (با صدای رقت‌انگیز):
ـ وودی! وودی عزیزم!
بیا برس به دردم.

دارکوب:
ـ میشا! چیه؟ ضعیفی!
موضوع چیه؟ خسته‌ای!

خرس (با ضعف):
ـ ضعف می‌ره استخونام،
غذا دیگه نمی‌خوام،
درد می‌کنه پرو پام.
تو گرگ‌ومیش غروب،
می‌رم تو رختخوابم.
غلت می‌زنم شب تا صبح،
نمی‌تونم بخوابم.
شور افتاده تو دلم،
آواره‌ی جنگلم،
دستام داره می لرزه،
کح کح می‌کنم سرفه.

دارکوب:
ـ میشا جونم فهمیدم،
سیگار کشیده‌ای تو!
کور کرده اشتها تو.

خرس:
ـ درست فهمیدی دارکوب،
اما بگو بدونم،
از کجا فهمیدی خوب؟

دارکوب:
از بوی گند توتون،
بیا اینجا میشا جون.
پشتتو بگذار به گوشم،
تا بشنوم با گوشم،
خس‌خس سینه‌ات را،
نفس نکش آی میشا!
عطسه نکن آی میشا!
آهان! دیگه فهمیدم
مثل تو مریض، ندیدم.

خرس (با ترس):
ـ فکر می‌کنی بمیرم؟
من دیگه خوب نمی‌شم؟

دارکوب:
ـ ریه هات پر خاشاکه،
پر از دوده و خاکه،
اگه می‌خوای خوب بشی،
باید که پیپ نکشی.
چاره‌ی دیگه نداری،
و الا که می‌میری.

خرس (با صدای رقت‌انگیز):
برگای توتون لطیفه،
پیپم قشنگ و خوبه،
می‌گی دیگه پیپ نکشم؟
از توتونام دست بکشم؟
نمی‌تونم! نمی‌تونم!

دارکوب:
اگه به حرفم گوش ندی،
پیپ بکشی، دود بکشی،
تو رختخوابت نصف شب،
به دست دود کشته می‌شی.

دوکلاغ زاغی روی تنه درخت نشسته بودند.


خرس از دارکوب تشکر کرد و تلوتلوخوران به منزلش برگشت. آنجا روی تنه‌ی یک درخت نشست، پیپش را درآورد و با برگ‌های خشک پر کرد. وقتی می‌خواست آن را روشن کند به یاد حرف‌های وودی افتاد و پیپ را پرت کرد توی دره.

خرس آن روز پیپ نکشید، حتی روز بعدِ بعد هم نکشید؛ اما روز سوم نتوانست طاقت بیاورد و برای پیدا کردن پیپش توی دره رفت. خرس خیلی این‌طرف و آن‌طرف رفت تا بالاخره پیپش را پیدا کرد. آن‌وقت پیپ را برداشت و با پشم‌هایش تمیز کرد، یک‌کم برگ خشک جمع کرد و توی آن ریخت، بعد پیپ را لای دندانش گذاشت، روشنش کرد و شروع کرد به پک زدن؛ اما درست وقتی اولین حلقه‌ی دود را بیرون داد صدای نوک زدن دارکوب را روی یک درخت کاج قدیمی در میان دره شنید: «تاپ – تاپ – تاپ – تاپ!»

خرس یاد حرف‌های وودی افتاد و باز پیپ را پرت کرد توی دره. این دفعه خیلی دورتر انداخت.

خرس آن روز پیپ نکشید، روز بعد هم نکشید. حتی روز سوم هم طاقت آورد، اما روز چهارم دیگر نتوانست طاقت بیاورد و برای پیدا کردن پیپ به‌طرف دره رفت.

خرس برای پیدا کردن پیپش تمام دره را زیرورو کرد و بالاخره وقتی آن را پیدا کرد و از دره بیرون آمد، تمام پوستش از خار پوشیده شده بود. خرس روی تنه‌ی یک درخت نشست، پیپ را با پشم‌هایش تمیز کرد، یک‌کم برگ خشک جمع کرد و توی آن ریخت. بعد پیپ را لای دندان‌هایش گذاشت و روشنش کرد. وقتی می‌خواست به آن پک بزند، گوش‌هایش را تیز کرد تا اگر دارکوب در آن نزدیکی‌ها باشد، صدایش را بشنود.

در تمام پائیز، خرس کوشید که پیپ کشیدن را ترک کند؛ اما هر چه کرد، نتوانست.

بالاخره زمستان رسید.

یک روز جنگلبان برای آوردن هیزم به جنگل رفت، سگش هم با او بود، اسم سگش فریسکی بود. جنگلبان روی سورتمه‌اش نشسته بود و اسبش سورتمه را می‌کشید؛ اما فریسکی به دنبال ردپای خرگوش‌ها این‌طرف آن‌طرف می‌دوید. ناگهان صدای عوعوی فریسکی بلند شد.

فریسکی حتماً چیزی پیدا کرده بود.

جنگلبان دهنه اسبش را کشید، از سورتمه پیاده شد. اسکی‌هایش را بست و به آن‌طرف که صدای عوعوی سگش می‌آمد رفت. جنگلبان از میان درختچه‌ها گذشت و به یک قسمت بی درخت رسید.

یک درخت صنوبر بزرگ را توفان به زمین انداخته بود، ریشه‌های درخت از زمین بیرون آمده بود. پشت درخت، تپه‌ای پوشیده از برف بود، کنار تپه، لانه‌ی یک خرس بود که حلقه‌های دود آبی از آن بیرون می‌آمد.

به خاطر همین بود که فریسکی عوعو می‌کرد.

جنگلبان خیلی تعجب کرد. او تابه‌حال ندیده بود که از لانه‌ی یک خرس دود بیرون بیاید.

جنگلبان میشا خرس را از لانه‌اش بیرون کشید. او برای بستن خرس احتیاج به طناب داشت، چون خرس آن‌قدر پیپ کشیده بود که حسابی ضعیف شده بود و به‌زحمت می‌توانست روی چهار دست‌وپایش بایستد. چشم‌های او بی‌حالت شده بود، پوستش از برق و جلا افتاده بود، اما هنوز پیپ را محکم لای دندان‌هایش گرفته بود.

جنگلبان پیپ خودش را شناخت و آن را از لای دندان‌های خرس بیرون کشید، بعد دوروبر لانه‌ی خرس را نگاه کرد و فندک و کیسه‌ی توتونش را پیدا کرد و همه‌ی آن‌ها را در جیبش گذاشت. بعد به‌زحمت خرس را روی زمین کشید تا به سورتمه‌اش رسید. آن‌وقت خرس را سوار سورتمه‌اش کرد و یک‌راست به منزلش رفت.

زن جنگلبان که پشت پنجره بود جنگلبان را دید و از خانه بیرون آمد.

زن جنگلبان (با کنجکاوی):
آه! شوهر عزیزم!
چی آوردی، ببینم!

جنگلبان:
ـ بیا ببین عزیزم!
خرسِ زنده آوردم.

زن جنگلبان (توی سورتمه را نگاه می‌کند):
خرس زنده آوردی؟
نترسیدی گاز بگیره؟

جنگلبان:
ـ نه، این فقط پیپ می‌کشه.

زن جنگلبان (با ترس):
ـ ما خرس لازم نداریم.

جنگلبان (به‌آرامی):
ـ خوب معلومه که این خرس
به درد ما نمی‌خوره.
به درد یک سیرک می‌خوره،
نترس جونم.
فردا می‌رم،
به سیرک شهر می‌فروشمش.

دو کلاغ زاغی بالای درخت نشسته بودند و به پیپ و توتون نگاه می کردند.
فردای آن روز جنگلبان خرس را به سیرک شهر برد. حالا وقتی بچه‌ها یکدیگر را می‌بینند می‌گویند:

ـ یک خرس تو سیرک شهره،
دمش را می‌جنبونه.
خرس شجاع گُنده
می‌رقصه و می‌خونه،
پشمالو و قهوه‌ای،
افسونگره،
شیطونه،
هر کس اونو ببینه،
از جنگولک بازیهاش،
حیرت‌زده می‌مونه.
میشا خیلی قشنگه،
میشا خیلی شجاعه.
میشا یه حقه بازه.
اما اگه یه ذره،
دود سیگار ببینه،
یا به دماغ گُنده‌اش
بوی توتون برسه،
یهو از جا در می‌ره.
خشمگین می‌شه.
می لرزه.
رو دست و پاش پا می‌شه.
داد می‌کشه، می غُره.
می‌دونی چرا برادر؟
آخه دیگه میشا خرس،
پیپشو کنار گذاشته
پیپشو کنار گذاشته.

***

خرگوش و زنش در جنگل لانه‌ی کوچکی برای خودشان ساختند

تقصیر خودشان بود

خرگوش و زنش در جنگل لانه‌ی کوچکی برای خودشان ساختند. کف لانه را جارو کشیدند، خاک و خاشاک را از توی راه جمع کردند و تنها کاری که باقی ماند، این بود که یک سنگ بزرگ را از سر راه بردارند.

زن خرگوش گفت: بیا باهم سنگ را از سر راه برداریم.

خرگوش گفت: چر ا زحمت بی‌فایده بکشیم؟ بگذار همان‌جا باشد، هرکس بخواهد از آنجا رد شود، سنگ را دور می‌زند.

و بالاخره سنگ، سر راه، نزدیک پله‌ها به‌جا ماند.

یک روز خرگوش ـ جست‌وخیزکنان ـ از باغ برمی‌گشت. خرگوش به‌کلی سنگ را از یاد برده بود و همان‌طور که می‌دوید پایش به سنگ گرفت، به زمین افتاد و دماغش به سنگ خورد.

زن خرگوش دومرتبه گفت: بگذار سنگ را از سر راه برداریم، ببین چطور دماغت را زخم کرد.

خرگوش گفت: نه چیزی نشده و ارزش این زحمت را ندارد.

چند روز بعد زن خرگوش یک ظرف سوپ داغ را به دست گرفته بود و می‌خواست به باغ ببرد و روی میز بگذارد. خرگوش پشت میز به انتظار نشسته بود و با بی‌صبری قاشقش را روی میز می‌زد. زن خرگوش متوجه خرگوش بود و سنگ را از یاد برده بود. وقتی به سنگ رسید پایش به آن گرفت، به زمین خورد، سوپ‌ها ریخت و او را سوزاند.

خوب، معلوم بود سنگ دست‌بردار نیست.

زن خرگوش با التماس گفت: بگذار این سنگ را از سر راه برداریم خرگوش! بالاخره سر یک نفر را می‌شکند.

خرگوش لجباز جواب داد: بگذار همان‌جا که هست، بماند.

خرگوش و زنش دوست قدیمشان – میشا خرس – را به نهار دعوت کردند. میشا خرس با خوشحالی قبول کرد و گفت: «شما یک کیک درست کنید، من هم عسل می‌آورم.»

خرگوش‌ها کیک را درست کردند و وقتی دیدند میشا خرس از توی جنگل می‌آید روی ایوان به پیشواز او رفتند. میشا خرس یک کندوی عسل را محکم توی بغلش گرفته بود و باعجله می‌آمد. او اصلاً به زمین نگاه نمی‌کرد. خرگوش و زنش دستشان را تکان دادند و فریاد کشیدند. «سنگ! سنگ را بپا!»

خرس معلق زنان روی لانه‌ی خرگوش‌ها پرتاب شد

اما خرس پیش از آنکه بفهمد چرا آن‌ها فریاد می‌کشند و دستشان را تکان می‌دهند پایش به سنگ گرفت. او آن‌قدر با سرعت می‌آمد که وقتی پایش به سنگ گرفت، معلق زنان روی لانه‌ی خرگوش‌ها پرتاب شد. کندو شکست و لانه‌ی خرگوش‌ها خرد شد.

خرس از دیدن این منظره غرید و خرگوش‌ها به گریه افتادند؛ اما چه فایده از گریه کردن؟ تقصیر خودشان بود.

***

یک روز که خرگوش در جنگل می‌گذشت، یک گرگ را دید که دُم نداشت

دُم کَن

یک روز که خرگوش در جنگل می‌گذشت، یک گرگ را دید که دُم نداشت. خرگوش ردپای گرگ را از آن‌طرف که آمده بود، گرفت و رفت و رفت تا بالاخره دم گرگ را پیدا کرد. دم گرگ لای یک تله مانده بود.

خوب، دم گرگ لای تله گیر کرده بود و کنده شده بود.

خرگوش دم گرگ را از تله درآورد و به راه افتاد. در راه، کلاغ وراج او را دید و به‌طرف او رفت.

کلاغ از خرگوش پرسید: این دم گرگ را از کجا آورده‌ای گوش دراز؟

خرگوش گفت: خودم کشیدم تا کنده شد.

ـ «نترسیدی؟»

ـ نه ترسی نداشت. صبح امروز با این حیوان خاکستری دعوا کردم، احمق نمی‌خواست به من سلام کند. من هم آن‌قدر او را زدم که از نفس افتاد و از من خواهش کرد که دیگر او را نزنم؛ و برای من ناله کرد و گفت: «خرگوش! دیگر مرا نزن! لطفاً نزن!» خوب، من هم دیگر او را نزدم، اما هر طور بود برای یادگاری دم او را آن‌قدر

کشیدم تا کنده شد.

کلاغ خبر این شجاعت خرگوش را در سراسر جنگل پخش کرد.

ـ : «خرگوش دم گرگ را کند. وقتی او این کار را می‌کرد، من با چشم‌های خودم دیدم.»

از آن روز، حیوانات اسم خرگوش را گذشتند «خرگوش دم کَن» و همه دمشان را از او مخفی کردند. بیشتر از همه روباه نگران بود. او می‌گفت: «چطور می‌شود دم مرا با دم سایر حیوانات مقایسه کرد؟ دم من خیلی قشنگ است، اگر من دم به این قشنگی را از دست بدهم چه می‌شود؟ فکرش را هم نمی‌شود کرد.»

یک روز روباه، خرس را دید و به او گفت: «عجله کن میشا، بیا از جنگل فرار کنیم.

یک روز روباه، خرس را دید و به او گفت: «عجله کن میشا، بیا از جنگل فرار کنیم. اگرنه «دم کن» دم ما را می‌کند.»

خرس گفت: «به دم من نمی‌شود گفت دم. من چیزی ندارم که او بکند.»

اما خرس به این فکر افتاد که اگر دم کن، دم یک نادان ابله را بکشد، خیلی خوب است.

خرس «دم کن» را پیدا کرد و به او گفت: «در دهکده یک نادان ابله هست که هر شب با صدای زشتش مرا از خواب بیدار می‌کند.»

«دم کن» به خرس گفت: «یک فکری می‌کنم» و بعد به‌طرف دهکده به راه افتاد.

همه‌ی حیوانات گفتند: «بیچاره‌ی نادان، دیگر دمش را نخواهد دید.»

حیوانات منتظر بودند که خرگوش با یک دم برگردد، اما خرگوش مثل یک مرده برگشت. او از سر تا دم می‌لرزید و نمی‌توانست صحبت کند. حیوانات دور او جمع شدند و پرسیدند: «چه شده گوش دراز؟»

ـ «ی…ی… یک ﻫ… ﻫ … ﻫ…»

ـ «یک چی؟ ما که نمی‌فهمیم چه می‌گویی!»

بالاخره هر طور بود خرگوش گفت: «یک هیولای و… وحشتناک.»

همه با هیجان پرسیدند: «هیولا؟ چه شکلی است؟ کجا است؟»

حیوانات ترسیده بودند، چون هر چه بود بالاخره یک‌چیزی بود که دم کن شجاع را آن‌قدر ترسانده بود که زبانش بند آمده بود.

خرگوش با پنجه‌ی لرزانش عکس یک خروس را کشید

بالاخره خرگوش با پنجه‌ی لرزانش عکس یک خروس را کشید. آن‌وقت حیوانات نفس راحتی کشیدند و فهمیدند خرگوش از چه حیوانی ترسیده است. از یک خروس معمولی. نه، شوخی نبود، او از یک خروس معمولی ترسیده بود.

اما هنوز که هنوز است، حیوانات به خرگوش می‌گویند: «خرگوش دم کن»

متن پایان قصه ها و داستان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=50828

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *