تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه‌ی-هنسل-و-گرتل--قصه‌ها-و-داستان‌های-برادران-گریم

افسانه‌ی هنسل و گرتل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی

هنسل و گرتل 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در روزگاران قدیم، نزدیک جنگلی بزرگ، هیزم شکن پیری زندگی می‌کرد. او دو فرزند داشت؛ پسری به نام هنسل و دختری با نام گرتل. آن‌ها فقیر بودند. وقتی هم که قحطی شد، هیزم شکن پیر دیگر قادر نبود خورد و خوراک روزانه خود و خانواده‌اش را فراهم کند.

یکی از شب‌ها، بعد از اینکه بچه‌ها به خواب رفتند، پدر و مادر نشستند و درباره مشکلاتشان صحبت کردند. پدر آهی کشید و به همسرش که مادر ناتنی بچه‌ها بود گفت:

– چه بلایی به سر ما خواهد آمد؟ من نمی‌توانم خرج زندگی خودمان و بچه‌ها را دربیاورم. نمی‌دانم با بچه‌ها چه کار بکنم، نکند از گرسنگی بمیرند؟

همسرش گفت:

– من میدانم چه کار باید بکنیم. فردا صبح زود بچه‌ها را به جنگل می‌بریم و وقتی به قسمت انبوه آن رسیدیم، آن‌ها را به حال خود رها می‌کنیم تا دیگر هرگز نتوانند به خانه برگردند. پس از آن ما فقط باید روزی خودمان را پیدا کنیم.

هیزم شکن گفت:

– نه زن، من دست به چنین کاری نمی‌زنم! چطور ممکن است من بچه‌های معصوم خودم را در میان جنگل رها کنم! آنجا در یک چشم به هم زدن حیوانات وحشی آن‌ها را خواهند بلعید!

مادر ناتنی گفت:

– تو دیوانه ای، اگر بچه‌ها را در جنگل رها نکنی، ما چهار نفری باهم از گرسنگی تلف می‌شویم. آن وقت تو باید بروی از جنگل چوب بیاوری تا برای ما تابوت درست کنی!

بعد هم زن آن قدر وراجی کرد که امان از مرد برید و او که دیگر خوابش نمی‌برد تا صبح نشست و با غم و اندوه به بچه‌های معصوم خود فکر کرد.

از طرف دیگر بچه‌ها که با شکم گرسنه به تختخواب رفته بودند، از فرط گرسنگی خوابشان نمی‌برد و همه حرف‌هایی را که مادر ناتنی به پدرشان گفته بود شنیدند. طفلکی گرتل وقتی به گفتگوی آن‌ها گوش می‌کرد و اشک می‌ریخت، به برادرش گفت:

– هنسل، چه بلایی ممکن است به سر ما بیاید؟

هنسل در گوش او گفت:

– هیس! این قدر ناراحت نباش. من می دانم چه کار کنم. بعد هر دو ساکت دراز کشیدند تا پدر و مادرشان به خواب رفتند.

به محض اینکه سکوت برقرار شد، هنسل بلند شد، لباسش را پوشید و آهسته در را باز کرد و بیرون رفت. ماه در آسمان می‌درخشید و سنگریزه‌های جلو کلبه مثل سکه‌های نقره درخشان به نظر می‌رسیدند. هنسل خم شد و تا آنجا که می‌توانست سنگریزه‌های روی زمین را جمع کرد و در جیبش ریخت. بعد هم پیش گرتل برگشت و گفت:

– خواهر عزیزم، راحت باش و آرام بخواب. خدا یار و یاور ماست. بعد در رختخواب خود دراز کشید و تا صبح خوابید. سپیده که زد مادر ناتنی آمد، آن‌ها را بیدار کرد و گفت:

– بلند شوید، تنبل‌های بی خاصیت! با من به جنگل بیایید تا برای آتش هیزم جمع کنیم. بعد به هر کدام یک تکه نان داد و گفت:

– باید نانتان را تا موقع شام نگه داشته باشید. مبادا سر خوردن باهم دعوا کنید، چون دیگر از نان خبری نیست.

قرار شد گرتل نان‌ها را بیاورد، چون جیب هنسل پر از سنگریزه بود. بعد مادر ناتنی آن‌ها را از راهی طولانی به جنگل برد. در طول راه هنسل بر می‌گشت و به خانه‌شان نگاه می‌کرد. او چندین و چند بار همین کار را تکرار کرد.

دست آخر مادر ناتنی گفت: – چرا مدام می‌ایستی و به عقب نگاه می‌کنی؟ پسرک جواب داد:

– آه، مادر، چون می‌بینم که گربه سفید کوچکم روی بام نشسته و مطمئن هستم که دارد برای من گریه می‌کند.  مادر گفت:

– چه بی معنی! این گربه تو نیست، این نور آفتاب صبحگاهی است که به دودکش تابیده.

هنسل گربه ای ندیده بود، ولی هرچند قدم می‌ایستاد تا یکی از سنگریزه‌های سفید داخل جیبش را در مسیر بیندازد.

همین‌که به قسمت انبوه جنگل رسیدند مادر ناتنی گفت:

– خوب بچه‌ها، هوا خیلی سرد است؛ بروید هیزم جمع کنید تا من آتش درست کنم.

هنسل و گرتل رفتند و دسته ای از شاخه‌های شکسته و تکه‌های هیزم آوردند که خیلی زود از آن آتشی شعله ور فراهم شد. بعد مادر ناتنی به آن‌ها گفت:

– بچه‌ها، همین جا بنشینید و استراحت کنید، من می‌روم دنبال پدرتان که در جنگل هیزم می‌شکند، وقتی کارش تمام شد می‌آییم دنبال شما.

هنسل و گرتل کنار آتش نشستند. وقتی ظهر شد هر کدام تکه نانی را که مادر ناتنی داده بود خوردند. آن‌ها تا زمانی که صدای ضربه‌های تبر را می‌شنیدند، فکر می‌کردند پدرشان در همان نزدیکی‌ها سرگرم کار است. ولی این صدای تبر نبود که می‌شنیدند، شاخه خشکی بود که به درخت آویزان بود و با وزش باد به این طرف و آن طرف می‌رفت. بالاخره چون مدتی طولانی کنار آتش نشسته بودند، پلک‌هایشان سنگین شد. خستگی راه هم که هنوز توی تنشان بود، برای همین به خوابی عمیق فرو رفتند. وقتی از خواب بیدار شدند، نصفه شب بود. گرتل بیچاره بنا کرد به گریه کردن. او می‌گفت:

– حالا چطور می‌توانیم از جنگل بیرون برویم؟

هنسل او را دلداری داد و گفت:

– نترس، کمی صبر کن تا ماه به وسط آسمان برسد، آن وقت می‌توانیم راه خانه مان را پیدا کنیم.

طولی نکشید که ماه کامل به وسط آسمان رسید. هنسل دست گرتل کوچک را گرفت. سنگریزه‌هایی که او در طول راه ریخته بود، حالا مانند سکه‌هایی براق زیر نور ماه می‌درخشیدند و راه را به آن‌ها نشان می‌دادند. آن‌ها تمام شب را در راه بودند و تازه وقتی سپیده زد به خانه پدرشان رسیدند. در زدند؛ مادر ناتنی در را باز کرد و بلافاصله داد و بیداد راه انداخت:

– بچه‌های شیطان! چرا تا حالا در جنگل ماندید! ما فکر می‌کردیم شما دیگر برنمی‌گردید؟

ولی پدر از دیدن آن‌ها خوشحال شد، چون فکر اینکه بچه‌ها را در وسط جنگل رها کرده بودند، قلبش را از اندوه لبریز می‌کرد.

مدتی گذشت و قحطی و خشکسالی دوباره به سراغ مردم آنجا آمد. یک شب وقتی بچه‌ها در رختخواب خود بودند صدای مادر ناتنی را شنیدند که می‌گفت:

– وضع ما هیچ وقت به این بدی نبوده؛ فقط یک نصفه نان در خانه باقی مانده است. اگر این یک تکه هم تمام شود، همه عشق و علاقه‌ها هم تمام می‌شود! بچه‌ها باید بروند و گورشان را گم کنند. باید این بار آن‌ها را به جایی دورتر و قسمتی انبوه تر از جنگل برد و رها کرد تا مثل آن دفعه نتوانند به خانه برگردند. غیر از این راهی نداریم.

ولی پدر غمگین و ناراحت بود. او دلش می‌خواست آخرین تکه نان را نیز با بچه‌ها تقسیم کند.

مادر ناتنی به حرف شوهرش توجهی نداشت و همچنان او را سرزنش می‌کرد. بالاخره همان طور که بار اول نتوانسته بود در برابر او مقاومت کند، این بار هم به پیشنهاد او تن داد. بچه‌ها هم بیدار بودند و همه صحبت‌ها را می‌شنیدند. به محض اینکه پدر و مادر به خواب رفتند، هنسل بلند شد که برود تعدادی از آن سنگریزه‌های سفید جمع کند تا با انداختن آن‌ها راه را نشانه گذاری کند، ولی مادر ناتنی در را قفل کرده بود و هنسل نتوانست آن را باز کند. وقتی به تختخواب خود برگشت به خواهرش دلداری داد که نترسد، و گفت که او مطمئن است طوری نخواهد شد.

صبح روز بعد مادر ناتنی آمد و بچه‌ها را از تختخواب بیرون کشید. وقتی آن‌ها لباس پوشیدند به هر کدام تکه نانی داد که از آن تکه دفعه قبل کوچک‌تر بود. بعد همگی باهم راه جنگل را در پیش گرفتند.

همان طور که می‌رفتند، هنسل نان خود را تکه تکه می‌کرد و مرتب می‌ایستاد و سرش را بر می‌گرداند و انگار که بخواهد خانه‌اش را نگاه کند، پنهانی تکه ای از آن را می‌انداخت. مادر ناتنی گفت:

– هنسل، چرا این قدر می‌ایستی؟ زود باش عجله کن!

پسرک جواب داد:

– کبوترم را دیدم که روی پشت بام نشسته بود و می‌خواست با من خداحافظی کند.

زن گفت:

– چه بی معنی این فقط نور صبحگاهی است که روی دودکش می‌تابد. هنسل دیگر به عقب نگاه نمی‌کرد و همان طور که به جلو می‌رفتند تکه‌های نان را در طول مسیر می‌ریخت. این مرتبه راهی طولانی را طی کردند تا به انبوه‌ترین نقطه جنگل رسیدند؛ جایی که هرگز در طول زندگی‌شان نرفته بودند. آن‌ها مثل دفعه قبل شاخه‌های درخت و هیزم جمع کردند و مادر ناتنی آتش روشن کرد. بعد هم گفت:

– خوب بچه‌ها، همین جا بمانید و استراحت کنید. من می‌روم به پدرتان که در جنگل هیزم می‌شکند کمک کنم. اگر خسته شدید، می‌توانید دراز بکشید و بخوابید. غروب وقتی کار پدرتان تمام شد، ما می‌آییم که باهم به خانه برگردیم

چون هنسل نانش را تکه تکه کرده و در طول راه ریخته بود، گرتل نان خود را با او تقسیم کرد. بعد از آن کمی خوابیدند. شب فرارسید و کسی برای برگرداندن بچه‌های معصوم نیامد. وقتی بیدار شدند، هوا کاملاً تاریک شده بود و گرتل کوچک می‌ترسید. هنسل مثل دفعه قبل او را دلداری داد و گفت صبر کند تا ماه در آسمان ظاهر شود. هنسل گفت:

– خواهرکوچولو، وقتی می‌آمدیم من در تمام راه تکه‌های نان را روی زمین می‌ریختم. آن تکه‌ها نشانه خوبی برای پیدا کردن راه برگشت است.

اما وقتی از قسمت انبوه جنگل بیرون آمدند و بالاخره ماه را دیدند، نتوانستند نشانه‌ها را پیدا کنند؛ پرنده‌ها تکه‌های نان را خورده بودند.

هنسل بعد از اینکه قضیه را فهمید سعی کرد ترس خود را پنهان کند و او به خواهرش گفت:

– گرتل، مطمئن باش ما بدون آن تکه‌های نان هم راهمان را پیدا می‌کنیم. بیا همین راه را ادامه بدهیم.

ولی این کار غیر ممکن بود. آن در تمام شب را در جنگل سرگردان بودند، روز بعد را نیز از صبح تا شب از میان درخت‌ها می‌گذشتند، ولی بالاخره نتوانستند از جنگل بیرون بیایند. آن‌ها چنان گرسنه بودند که اگر چند

دانه تمشک نمی‌خوردند بدون تردید از گرسنگی می‌مردند.

سرانجام آن قدر خسته شدند که دیگر قادر نبودند روی پاهای کوچک و نحیفشان بایستند. بناچار پای درختی دراز کشیدند و از خستگی به خواب رفتند. وقتی بیدار شدند دیگر سومین روزی بود که خانه پدری را ترک کرده بودند. آن‌ها تصمیم گرفتند باز هم به راهشان ادامه دهند تا خانه‌شان را پیدا کنند ولی بی فایده بود، چون هرچه می‌گذشت، بیشتر و بیشتر در اعماق جنگل پیش می‌رفتند. بچه‌ها می‌دانستند اگر کمکی به آن‌ها نرسد از گرسنگی می‌میرند.

نزدیک ظهر پرنده ای را روی شاخه یک درخت دیدند که به سفیدی برف بود و آوازی زیبا داشت. آن دو ایستادند و به آواز او گوش دادند. وقتی آواز پرنده تمام شد، بال‌هایش را گشود و جلوتر از آن‌ها شروع به پرواز کرد. بچه‌ها به دنبال او راه افتادند تا اینکه کمی دورتر خانه کوچکی را دیدند. پرنده پرید و روی پشت بام خانه نشست.

بچه‌ها وقتی نزدیک‌تر رفتند، خیلی تعجب کردند چون دیدند که خانه از نان زنجبیلی درست شده و با کیک و خامه تزئین شده است. پنجره خانه از جنس نان جوی شیرین بود. هنسل فریاد زد:

– بیا بایستیم و دلی از عزا دربیاوریم، گرتل! من یک تکه از بام خانه برمی‌دارم، تو هم خوب است تکه ای از پنجره را برداری، به نظر خوشمزه می‌آید.

هنسل رفت و تکه ای از نان زنجبیلی بام خانه جدا کرد و چون بسیار گرسنه بود، با اشتهای تمام شروع کرد به خوردن آن. گرتل هم کنار درگاه خانه نشست و شروع کرد به گاز زدن کیک. ناگهان از درون خانه صدایی آمد که می‌گفت:

گاز زدن، قرچ قروچ کردن و باز هم گاز زدن! چه کسی دارد خانه مرا می‌خورد؟ بچه‌ها باهم جواب دادند:

این صدای باد است، باد! فقط صدای باد!

آن دو همچنان به خوردن ادامه دادند؛ انگار قصد نداشتند دست از این کار بکشند، برایشان هم مهم نبود که کار غلطی است یا نه. هنسل که شیرینی پشت بام زیر دندانش مزه کرده بود، یک تکه بزرگ دیگر برداشت. گرتل هم تکه ای بزرگ از قاب پنجره برداشت، نشست و مشغول خوردن شد. در این موقع پیرزنی عجیب و غریب، با عصا، نزدیک در ظاهر شد.

هنسل و گرتل آن قدر ترسیدند که شیرینی‌ها از دستشان افتاد. پیرزن با دیدن آن دو سرش را تکان داد و گفت:

– آه، بچه‌های عزیز، چه کسی شما را به اینجا آورده است؟ بیایید تو و مدتی پیش من بمانید. مطمئن باشید که در امان خواهید بود.

پیرزن دست آن‌ها را کشیده به داخل خانه برد و برایشان شامی مفصل درست کرد. کیک، شکر، سیب و فندق هم سر سفره بود. بعد از شام به هر یک تختخوابی با روکش‌های سفید و تمیز داد. وقتی بچه‌ها روی آن‌ها دراز کشیدند احساس کردند در آسمان‌ها هستند.

پیرزن به ظاهر مهربان بود، ولی در واقع جادوگر خبیثی بود که خانه‌اش را با شیرینی ساخته بود تا دیگران را به دام بیندازد. او به کسانی که وارد حوزه قدرت جادویی‌اش می‌شدند، خوب غذا می‌داد تا چاق شوند. بعد آن‌ها را می‌کشت و با گوشتشان برای خودش شام می‌پخت و می‌خورد. جادوگر چنین روزی را عید خود می‌دانست. خوشبختانه پیرزن جادوگر چشمان ضعیفی داشت و خوب نمی‌دید، ولی مثل جانوران درنده بویایی‌اش قوی بود و براحتی نزدیک شدن آدم‌ها را حس می‌کرد. هنگامی که هنسل و گرتل وارد کلبه او می‌شدند، از روی بدجنسی پوزخندی زد و گفت:

– حالا آن‌ها در چنگ من هستند، دیگر راه فراری ندارند؟

صبح زود، قبل از اینکه بچه‌ها بیدار شوند، جادوگر رفت و کنار تخت آن‌ها ایستاد. او که دید بچه‌ها در خواب، با آن چانه‌های گرد صورتی رنگ، چقدر زیبا هستند، زیر لب به خود گفت: «چه طعمه‌های لذیذی!»

بعد با دستهای خشنش هنسل را از تختخواب بیرون کشید، در قفسهای که در شبکه ای داشت انداخت و در را از بیرون قفل کرد. هنسل شروع کرد به جیغ زدن، ولی بی فایده بود.

بعد از آن، جادوگر به سراغ گرتل آمد و با تندخویی او را تکان داد تا از خواب بیدار شود. بعد فریاد زد:

– بلند شو، دختره تنبل بی حیا! برو برایم از چاه آب بیاور. می‌خواهم برای برادرت که در قفس زندانی است یک چیز خوب درست کنم تا چاق و چله شود. بعد هم از او غذای خوبی باب میل خودم درست می‌کنم!

گرتل از شنیدن این حرف‌ها به گریه افتاد، ولی چه فایده! او باید از اوامر پیرزن خبیث اطاعت می‌کرد.

پیرزن بهترین غذا را برای هنسل فراهم می‌کرد ولی به گرتل چیزی جز دست و پای خرچنگ نمی‌رسید. هر روز صبح پیرزن می‌رفت کنار قفس کوچک و می‌گفت:

– انگشتت را بیرون بیاور تا ببینم به اندازه کافی چاق شده ای و برای خوردن آماده ای یا نه؟

اما هنسل که می‌دانست چشم پیرزن ضعیف است، از میان میله‌های قفس تکه استخوانی را بیرون می‌آورد. پیرزن هم فکر می‌کرد آنچه می‌بیند انگشت هنسل است و وقتی می‌دید چقدر لاغر و استخوانی است خیلی تعجب می‌کرد که چرا هنسل با آن همه غذا چاق نمی‌شود.

بعد از چند هفته، هنسل همچنان لاغر و استخوانی به نظر می‌رسید. پیرزن که دیگر طاقتش تمام شده بود، فریاد زد:

– گرتل، زود برو از چاه آب بیاور. دیگر حوصله‌ام سر رفته؛ فردا صبح چه هنسل چاق باشد و چه لاغر، او را میگشم و می‌پزم؟

بیچاره خواهر کوچک وقتی مجبور شد از چاه آب بکشد، چه حالی پیدا کرد. همان طور که اشک از پهنای صورتش سرازیر بود و هق هق می‌کرد گفت:

– کاش حیوانات درنده جنگل مرا می‌خوردند، کاش از گرسنگی می‌مردم، آن وقت هر دو باهم بودیم و باهم می‌مردیم! پیرزن صدای گریه او را شنید و فریاد زد:

– بس کن، گریه کردن بی فایده است؟

صبح زود، گرتل باید پاتیل را پر از آب می‌کرد و آن را روی اجاق می‌گذاشت تا بجوشد. بعد پیرزن گفت:

– اول مقداری نان درست می‌کنیم. البته اجاق باید حسابی داغ شده باشد، خمیر هم باید خوب ور بیاید.

در حالی که درون تنور آتش شعله می‌کشید، پیرزن گرتل بیچاره را به طرف در تنور کشید و گفت:

– نگاه کن ببین تنور به اندازه کافی گرم شده که خمیرها را بچسبانیم.

اگر گرتل اطاعت می‌کرد، پیرزن او را هل می‌داد، در تنور را می‌بست و او را به جای هنسل در تنور می‌پخت و می‌خورد.

گرتل حدس زده بود که پیرزن چه حیله ای در سر دارد، برای همین گفت: – من که نمی‌توانم توی دهانه به این کوچکی خم شوم و نگاه کنم! پیرزن گفت: – دختره بی عقل، دهانه تنور آن قدر گشاد است که من هم می‌توانم توی آن خم شوم.

پیرزن همان طور که این را می‌گفت به طرف تنور رفت و سرش را جلو برد، انگار که بخواهد داخل تنور خم شود.

ناگهان چیزی به فکر گرتل رسید که باعث شد نیروی شگرفی در وجودش احساس کند. قدمی به جلو برداشت و با ضربه‌ای پیرزن را داخل تنور انداخت. بعد در آهنی تنور را بست و چفت آن را انداخت. پیرزن داد و فریادی به راه انداخت که وحشتناک بود!

گرتل از آنجا گریخت و گذاشت همان طور که پیرزن بچه‌هایی معصوم را در آتش سوزانده بود، خودش هم در آن بسوزد. خدا می‌داند گرتل با چه عجله ای به طرف قفس برادر رفت و در آن را باز کرد. بعد فریاد زد:

– هنسل، هنسل ما آزاد شدیم! جادوگر مرد!

وقتی هنسل این کلمات را شنید مانند پرنده ای که از قفس رها شده باشد، بیرون پرید. خواهر و برادر، هیجان زده و خوشحال، یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند.

دیگر خیالشان راحت شده بود و جای هیچ ترس و واهمه ای نبود، برای همین برگشتند و با آرامش اتاق پیرزن را وارسی کردند. آن‌ها در آنجا صندوقچ‌های کهنه از چوب بلوط یافتند که وقتی آن را باز کردند دیدند پر از مروارید و جواهرات قیمتی است. هنسل گفت:

– این‌ها از آن سنگریزه‌ها خیلی بهتر است؟ و جیب‌هایش را پر از جواهر کرد. گرتل گفت: – من هم مقداری از آن‌ها را به خانه می‌برم.

او مقداری از آن جواهرات را درست به همان اندازه که هنسل در جیب‌هایش ریخته بود، برداشت و در دامن خود ریخت. هنسل گفت:

– ما همین حالا از اینجا می‌رویم. باید تا آنجا که می‌توانیم از این جنگل جادو شده دور شویم.

حدود دو ساعت راه رفته بودند که به رودخانه ای عریض رسیدند. پسرک گفت:

– چه کار کنیم؟ روی رودخانه پلی نیست، نمی‌توانیم از آن عبور کنیم؟

گرتل فریاد زد:

– آه این هم قایق! ولی گرتل اشتباه کرده بود، آنچه او دیده بود یک اردک سفید بود که شناکنان به سمت آن‌ها می‌آمد. گرتل گفت:

– شاید بتوانیم از او خواهش کنیم به ما کمک کند. بعد صدا زد:

– اردک عزیز، بیا به گرتل و هنسل بیچاره کمک کن. پل یا قایقی اینجا نیست. ما را بر پشت سفیدت سوار می‌کنی و به آن سوی رودخانه می‌بری؟

اردک خوش طینت به ساحل رودخانه نزدیک شد. او آن قدر نزدیک آمد که هنسل خودش می‌توانست بر پشتش سوار شود. هنسل می‌خواست خواهر کوچکش را هم سوار کند ولی گرتل گفت:

– نه، ما دونفری برای اردک مهربان خیلی سنگین هستیم. بگذار یکی یکی به آن طرف رودخانه برویم.

اردک خوب و مهربان به حرف بچه‌ها گوش کرد؛ اول هنسل را به ساحل مقابل رساند و بعد برگشت و گرتل را برد. بچه‌ها خوشحال بودند چون به جایی از جنگل رسیده بودند که از قبل آن را می‌شناختند. همان طور که به راهشان ادامه می‌دادند به جاهای آشناتر رسیدند و بالاخره چشمشان به خانه پدری‌شان افتاد. آن وقت از خوشحالی دویدند و خود را از وسط خانه به آغوش پدرشان انداختند.

بیچاره پدر، از آن زمان که بچه‌ها در جنگل رها شده بودند آرام و قرار نداشت، برای همین از اینکه می‌دید آن‌ها سالم به خانه برگشته‌اند از خوشحالی قند در دلش آب می‌شد. دیگر هیچ دلیلی برای ترس و نگرانی وجود نداشت چون مادر ناتنی آن‌ها مرده بود.

وقتی گرتل دامن خود را باز کرد و مرواریدها و جواهرات قیمتی را روی کف اتاق ریخت، هیزم شکن فقیر هاج و واج ماند. هنسل هم مشت مشت جواهر از جیب خود در می‌آورد و روی کف خانه پخش می‌کرد. دیگر نگرانی و اندوه هیزم شکن به پایان رسیده بود و او تا پایان عمر با فرزندان خود به خوشی زیست.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18853

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *