تبلیغات لیماژ بهمن 1402
آهوی-جادو-شده-افسانه

افسانه‌ی آهوی جادو شده / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی

آهوی جادو شده

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

 

روزگاری، برادر و خواهری بودند که خیلی همدیگر را دوست داشتند. مادر آن‌ها مرد و پدرشان زن دیگری گرفت. نامادری با این برادر و خواهر بسیار بیرحم و نامهربان بود. روزی پسر دست خواهر خود را گرفت و گفت:

– خواهر کوچولوی عزیزم، از وقتی مادرمان مرده ما یک روز خوش هم نداشته‌ایم. مادر ناتنی برای شام نان خشک و بیات به ما می‌دهد، کتکمان می زند و با تهدید می‌خواهد ما را از خانه بیرون کند. او حتی به توله سگ‌ها بهتر از ما غذا می‌دهد! خدا به ما رحم کند. اگر مادر مان زنده بود این گرفتاری‌ها را نداشتیم. بیا باهم از اینجا برویم و به دنیای بزرگ پناه ببریم.

به این ترتیب از خانه رفتند و تمام روز را در مزارع و چمنزارها سرگردان بودند، تا اینکه شب فرا رسید. دیگر به جنگلی انبوه رسیده بودند که باران هم شروع به باریدن کرد. دخترک به برادرش گفت:

– ببین آسمان هم مثل قلب‌های ما گریان است!

سرانجام، پس از آنکه مسافتی طولانی طی کردند، خسته، گرسنه و غمگین به حفره تنه پوک درختی پناه بردند و تا صبح آنجا خوابیدند.

وقتی بیدار شدند پرتو درخشان خورشید از لابه لای شاخه‌های درختان به درون حفره درخت می‌تابید. آن دو برای پیدا کردن آب پناهگاه خود را ترک کردند. پسرک گفت: – خیلی تشنه‌ام! چه خوب بود اگر جوی آبی یا رودخانه ای پیدا می‌کردیم. او ایستاد تا با دقت گوش کند. بعد به خواهرش گفت:

– صبر کن، به نظرم صدای شرشر آب می‌آید. آنگاه دست خواهرش را گرفت و هر دو به طرف آب دویدند.

مادر ناتنی این بچه‌ها جادوگر بدجنسی بود. او که دیده بود بچه‌ها دارند فرار می‌کنند، مانند ماری با احتیاط آن‌ها را تعقیب کرده تمام جویبارها و رودخانه‌های جنگل را جادو کرده بود. وقتی بچه‌ها به جویبار نزدیک شدند زمزمه شیرین آب را که از روی سنگریزه‌ها می‌گذشت شنیدند. پسرک خم شد تا آب بنوشد اما خواهرش در همهمه گذر آب صدایی را شنیده بود که می‌گفت:

– هر کس آب مرا بنوشد، ببر می‌شود. خواهر فریاد زد:

– صبر کن، این آب را نخور، صبر کن! اگر بخوری تبدیل به جانوری درنده می‌شوی و مرا تکه پاره می‌کنی؟

برادر با آنکه تشنه بود وقتی حرفهای خواهرش را شنید، از نوشیدن آب خودداری کرد و گفت:

– خواهر عزیز، صبر می‌کنم تا به یک چشمه برسیم.

آن‌ها در جستجوی آب به راهشان ادامه دادند و به چشمهای رسیدند. وقتی به آن نزدیک شدند از زمزمه‌ی آب این کلمات را شنیدند:

– هر کس آب مرا بنوشد، گرگ می‌شود. خواهر دوباره گفت: – برادر، مبادا از این آب بخوری که گرگ می‌شوی و مرا می‌بلعی! دوباره برادر خودداری کرد ولی گفت:

– وقتی به جویبار بعدی رسیدیم من باید آب بخورم. هرچه می‌خواهی بگو، تشنگی خیلی بی طاقتم کرده است.

خیلی زود جویبار کوچکی پیدا شد که آبی زلال و شفاف داشت. آنجا هم خواهر کوچک زمزمه آب را شنید که می‌گفت:

– هر کس آب مرا بنوشد، آهو می‌شود. خواهر دوباره گفت: – برادر عزیزم، نخور!

ولی این بار دیگر دیر شده بود و پسرک کنار جویبار زانو زده بود و داشت آب را می‌نوشید. اولین قطره آب که به لبان پسر خورد، او را به یک بچه آهو تبدیل کرد. خواهر کوچک برای برادر جادو شده‌اش چه گربه‌ها که نکرد. بچه آهو هم به گریه افتاد. بچه آهو فرار نکرد و کنار دخترک ماند. دخترک پس از گریه و زاری گفت: – آهوی عزیز، مبادا از من دور شوی. من باید از تو مراقبت کنم. دخترک بند طلایی جوراب خود را باز کرد و به گردن آهو بست. بعد گشت چند گیاه حصیری پیدا کرد و آن‌ها را مثل طناب به هم بافت. بعد آن را به حلقه طلایی گردن آهو بست و او را رها کرد تا در جنگل بچرد.

آن دو پس از مدتی گشت و گذار به یک کلبه متروک رسیدند. دختر خوشحال شد که سر پناه خوبی پیدا کرده‌اند. داخل کلبه رفتند و بعد دخترک

تنها بیرون آمد تا کمی خزه و برگ خشک جمع کند و با آن‌ها جای خواب نرمی برای آهو درست کند.

از آن پس دخترک هر روز از کلبه بیرون می‌رفت و برای خودش ریشه‌های خشک، فندق و تمشک، و برای آهو علف تازه جمع می‌کرد. آهو از دست دخترک علف می‌خورد، و همراه او به گشت و گذار می‌رفت، جست و خیز می‌کرد و شاد بود.

وقتی شب می‌شد و دخترک احساس خستگی می‌کرد، زانو می‌زد و دعایش را می‌خواند، سر ظریفش را پشت آهو که به نرمی بالش بود می‌گذاشت و آرام و آسوده به خواب می‌رفت. فقط اگر برادرش به این شکل در نیامده بود آن دو در کنار یکدیگر چقدر خوشبخت بودند؟

زمان می‌گذشت و آن‌ها همچنان در کنار هم زندگی می‌کردند. دخترک دیگر بزرگ شده و دوشیزهای زیبا شده بود. آن بچه آهو هم دیگر آهوی بزرگی شده بود. روزی گروه بزرگی از شکارچیان به همراه پادشاه برای شکار به جنگل آمدند.

سر و صدای شیپورها، پارس سگان و همهمه شکارچیان در جنگل پیچید و به گوش آهو هم رسید. او که دلش می‌خواست به گروه آنان بپیوندد، به دخترک گفت:

– عزیزم، به من اجازه بده که شکار و شکارچیان را ببینم. خیلی دلم می‌خواهد؛ نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم.

او آن قدر اصرار کرد که دختر با اکراه پذیرفت. موقع رفتن دختر به او گفت:

– یادت باشد، به خاطر شکارچیانی که این دور و بر هستند باید در را قفل کنم. وقتی شب برگشتی و در زدی، به شرطی در را باز می‌کنم که بگویی: «خواهرکوچولوی عزیز اجازه بده بیایم تو»

آهو که خیلی دلش می‌خواست برود و در هوای آزاد نفسی بکشد به حرفهای دختر چندان توجه نکرد و با عجله رفت.

هنوز خیلی راه نرفته بود که چشم سردسته شکارچیان پادشاه به این حیوان زیبا افتاد و شروع کرد به تعقیب او. اما تعقیب حیوان نیز پایی مثل آهو آسان نبود. او وقتی به جایی رسید که احساس امنیت کرد، با پرشی از روی بوته‌ها از دید شکارچی پنهان شد.

هوا تقریباً داشت تاریک می‌شد. آهو دوان دوان خود را به کلبه کوچک رساند، در زد و با فریاد گفت:

– خواهر کوچولوی عزیز، اجازه بده بیایم تو!

در بی درنگ باز شد. خواهر از اینکه دوباره آهو را می‌دید که سالم در بسترش لم داده، خیلی خوشحال بود.

چند روز بعد بار دیگر شکارچیان به جنگل آمدند، وقتی سر و صدای آن‌ها به گوش آهو رسید، دوباره بی قرار شد و با اصرار از خواهرش خواست بگذارد او بیرون برود. خواهر در را باز کرد و گفت:

باشد، برو، امیدوارم وقتی می‌خواهی برگردی سفارشم را فراموش نکنی. این بار رئیس شکارچیان آهوی زیبا را که حلقه ای طلایی دور گردنش بود، به پادشاه نشان داد و هر دو تصمیم گرفتند آن را شکار کنند. آن دو با جدیت تمام او را تعقیب کردند تا شب شد. آهو چابک‌تر از آن بود که آن‌ها بتوانند به گردش برسند، ولی تیری که آن دو شلیک کرده بودند به پای او خورده بود. آهو بناچار در میان بوته‌ها پنهان شد و پس از رفتن شکارچیان، النگ لنگان به طرف خانه‌اش به راه افتاد.

اما یکی از شکارچیان او را تعقیب کرده بود و دیده بود که کجا می‌رود. شکارچی از اینکه می‌دید آهو در کلبه را می زند و با گوش خود می‌شنید که آهو می‌گوید: «خواهرکوچولوی عزیز، اجازه بده بیایم تو!» خیلی تعجب

کرده بود. لای در کمی باز و زود بسته شد. شکارچی حیرت زده وقتی برگشت، هرچه را دیده بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت:

– فردا باز هم آهو را تعقیب می‌کنیم و این راز را کشف می‌کنیم. خواهر از دیدن پای خون آلود آهو وحشت کرد. او زود خون‌ها را پاک کرد، جای زخم را شستشو داد و با گیاهان دارویی روی آن مرهم گذاشت. بعد هم به آهو گفت:

– آهوی عزیز، باید دراز بکشی: اگر استراحت کنی، زود خوب می‌شوی.

صبح زخم خوب شده بود. آهو حتی احساس می‌کرد از اولش هم سالم‌تر است. برای همین وقتی سر و صدای شکارچیان را شنید دوباره بی تاب و بی قرار به خواهر گفت:

– آه، ای خواهر عزیز، من یک بار دیگر باید بروم. گریختن از دست شکارچیان کار آسانی است، پایم هم خوب شده، تازه تا مرا نبینند که می‌دوم، تعقیبم نمی‌کنند. من هم که قصد دویدن ندارم!

خواهرش گریه و زاری کرد و حتی التماس کرد که نرود. او می‌گفت:

– آهوی عزیز اگر تو را بکشند من در این جنگل تنها می‌مانم. در تمام عمرم تنها و بی کس می‌مانم!

آهو گفت:

– من هم وقتی صدای شیپور شکارچیان را می‌شنوم، اگر فقط سر و صداها را بشنوم و خودم نروم، از دلتنگی می‌میرم

سرانجام، خواهر با اکراه اجازه داد که برود و او هم شاد و سرحال پرید و از کلبه بیرون رفت.

همین‌که دوباره چشم پادشاه به او افتاد به شکارچیان دستور داد: – آن آهو را تعقیب کنید ولی به او صدمه‌ای نزنید.

شکارچیان تمام روز در تعقیب آهو بودند. نزدیک غروب که شد پادشاه به آن شکارچی‌ای که روز پیش به دنبال آهو رفته بود گفت:

– بیا و آن کلبه کوچک را به من نشان بده.

آن‌ها باهم تا نزدیک کلبه رفتند. بعد پادشاه میرشکار خود را برگرداند تا خودش تنها و پیش از ورود آهو به کلبه برود. بعد ضربه‌ای به در کوچک کلبه نواخت و به نرمی گفت:.

– خواهرکوچولوی عزیزم، اجازه بده بیایم تو! وقتی در باز شد پادشاه داخل رفت و با شگفتی دختر زیبایی را دید که هرگز در زندگی زنی به زیبایی او ندیده بود. دختر هم چون به جای اهوی کوچک خود، نجیب زاده ای را می‌دید که با تاجی زرین وارد کلبه شده، وحشت کرد. پادشاه رفتاری دوستانه داشت. او پس از صحبتی کوتاه دست دختر را در دست گرفت و گفت:

– آیا مایلی با من به قصر بیایی و همسر عزیز من بشوی؟ دختر جوان جواب داد:

– آه، بله، با کمال میل حاضرم ولی نمی‌توانم بدون آهویم جایی بروم. او حتماً باید همراه من باشد.

پادشاه گفت:

– تا زمانی که تو زنده ای، او با تو خواهد بود. من هرگز از تو نمی‌خواهم که او را ترک کنی.

وقتی آن دو مشغول صحبت بودند آهو دوان دوان از راه رسید. او سرحال و قبراق به نظر می‌آمد. خواهر طناب حصیری را دور گردنش بست و او را به چرا گاهی نزدیکی کلبه برد که اسب زیبای پادشاه هم در آن مشغول چرا بود. بعد پادشاه دختر را بر اسب خود سوار کرد و آن‌ها در حالی که آهو در رکابشان بود راهی قصر شدند. چندان طول نکشید که مراسم عروسی‌شان با شکوه فراوان برگزار شد. آهو در اطراف قصر گشت و گذار می‌کرد، به هر جا دلش می‌خواست می‌رفت و می‌آمد و با آسایش و خوشی روزگار می‌گذراند.

حال بشنوید از مادر ناتنی بدجنس؛ او که این همه گرفتاری برای بچه‌های

معصوم درست کرده بود خیال می‌کرد لابد حیوانات وحشی دختر را بلعیده‌اند و آهو نیز شکار شده و از بین رفته است. وقتی خبر خوشبختی دختر و آسایش آهو به گوشش رسید از حسادت آرام و قرار از دست داد و تصمیم گرفت آن‌ها را نابود کند.

وقتی ملکه صاحب فرزندی شد، او و دختر زشتش به قصر رفتند و وانمود کردند که یکی از آن‌ها پرستاری می‌داند و به این ترتیب بر آن مادر و فرزند مسلط شدند.

آن‌ها یک روز ملکه را به حمام بردند، در حمام را قفل کردند و سعی کردند او را خفه کنند. پیرزن جادوگر دخترش را به جای ملکه در تختخواب او خواباند تا پادشاه متوجه غیبت ملکه نشود.

پیرزن به دخترش دستور داد که بگذارد پادشاه هرچه دلش می‌خواهد بگوید ولی او حرفی نزند و ساکت باشد.

ملکه از حمامی که در آن زندانی شده بود گریخت، ولی از آنجا دور نشد چون می‌خواست مواظب اوضاع فرزندش و آهو باشد.

دو شب پشت سر هم پرستار بچه متوجه شد که شبح ملکه می‌آید، وارد اتاق می‌شود، بچه را بر می‌دارد و از او پرستاری می‌کند.

مادر ناتنی پیر که از دخترش پرستاری می‌کرد و سعی می‌کرد او را به جای همسر پادشاه جا بزند، به پادشاه گفته بود که زنش مریض است و نمی‌تواند از اتاق بیرون بیاید.

پادشاه از این حرف به فکر فرو رفت و به خود گفت: «مگر دو ملکه داریم؛ پس آن که هر شب از کودک نگهداری می‌کند کیست؟» بعد فکر کرد: «من امشب کشیک می‌کشم تا سر در بیاورم!» همین‌که شبح وارد اتاق شد و بچه را در بغل گرفت، پادشاه او را شناخت و در آغوش گرفت و گفت:

– تو همسر محبوب من هستی؛ زیباتر از همیشه!

جادوگر رذل او را بیهوش در حمام انداخته بود به این امید که تلف شود و پادشاه با دخترش ازدواج کند. وقتی پادشاه باهمسرش صحبت کرد طلسم شکست و ملکه برای پادشاه شرح داد که او چه مادر ناتنی بیرحمی بوده است. پادشاه سخت عصبانی شد و دستور داد آن مادر و دختر را در دادگاه محاکمه کنند. هر دوی آن‌ها به مرگ محکوم شدند. حکم این بود که دختر طعمه حیوانات درنده شود و مادر زنده در آتش بسوزد.

وقتی پیرزن جادوگر در آتش می‌سوخت و خاکستر می‌شد طلسم برادر ملکه هم شکست و او از یک آهو به یک جوان زیبا و خوش سیما مبدل شد. از آن پس برادر و خواهر تا آخر عمر در آسایش و آرامش زندگی کردند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18850

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *