تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-فرزند-گمشده

افسانه‌ی فرزند گمشده / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی فرزند گمشده 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، ملکه ای بود که خداوند به او فرزندی نداده بود. او شب و روز به درگاه خداوند دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست به او یک پسر یا یک دختر عطا کند.

یکی از روزها که در باغ مشغول قدم زدن بود فرشته ای مقابل او ظاهر شد و گفت:

– شاد و خرم باش، تو بزودی صاحب یک پسر می‌شوی که قدرت خارق العاده ای خواهد داشت و هرچه آرزو کند بیدرنگ به آن دست خواهد یافت.

ملکه نزد پادشاه رفت و این خبر مسرت بخش را به او داد. پس از مدتی هم پسرشان به دنیا آمد و پدر و مادر غرق شادی شدند.

هر روز صبح ملکه پسرش را به باغی پر از حیوانات می‌برد و فرزندش را در آب پاک چشمه ای که در آن جاری بود شستشو می‌داد.

یک روز که فرزندش چندماهه شده بود ملکه پس از شستشو روی نیمکتی در باغ نشست و بچه در بغلش به خواب رفت. چون هوا گرم بود، خود او هم خوابش برد.

در قصر پادشاه آشپز حریصی بود که می‌دانست پسر پادشاه از قدرت خاصی برخوردار است. آشپز وارد باغ شد و به طرف همان نیمکتی رفت که همسر پادشاه روی آن خوابیده بود، و بچه را از بغل او دزدید. بعد سر مرغی را برید و خونش را روی لباس و پیشبند ملکه ریخت. بعد بچه را جایی مخفی کرد و پرستاری گذاشت که به او رسیدگی کند و فوری برگشت

و نزد پادشاه رفت و گزارش داد که ملکه خوابش برده و اجازه داده فرزندش طعمه حیوانات وحشی بشود.

پادشاه وقتی چشمش به خون‌های روی لباس ملکه افتاد، حرف آشپز را باور کرد و در حین خشم و عصبانیت دستور داد برج بلندی بسازند که نور ماه و آفتاب در آن نفوذ نکند و دستور داد ملکه بیچاره را بدون آب و غذا در آن برج زندانی کنند. پادشاه خیال می‌کرد همسرش بزودی در اثر گرسنگی خواهد مرد، ولی او هفت سال آزگار در آن برج زندانی ماند. چون دو پری به شکل دو کبوتر سفیدرنگ در تمام این سال‌ها روزانه آب و گوشت او را فراهم کردند.

بعد از مدتی آشپز که خبری از کبوترهای برج نداشت، به خدمت خود در قصر خاتمه داد چون پیش خود فکر کرده بود: «اگر بچه هر آرزویی بکند، تا زمانی که اینجا هستم به من چیزی نمی‌رسد»

راه افتاد و به مخفیگاه بچه رفت. دید که او بزرگ شده و می‌تواند حرف بزند. کمی که گذشت به بچه گفت:

– چرا آرزو نمی‌کنی که یک قصر زیبا، باغ و اثاثیة لازم آن برای ما فراهم شود؟

پسرک آرزوهای آشپز را بر زبان جاری کرد و هنوز حرفش تمام نشده بود که همه آن چیزها فراهم شد. پس از مدتی آشپز به او گفت:

– چرا آرزو نمی‌کنی که یک دختر کوچک زیبا بیاید و همراه و همبازی تو شود؟

طولی نکشید که دختر کوچک و زیبایی ظاهر شد. این دختر چنان زیبا بود که حتی نقاشان هم نمی‌توانستند چنین زیبایی ای را تصور کنند تا در تابلوهای خود به تصویر بکشند.

بچه‌ها باهم بازی می‌کردند و خوش و خرم بودند. آشپز هم مانند یک نجیب زاده به شکار می‌رفت. سرانجام روزی آشپز ترس برش داشت که مبادا زمانی پسرک آرزو کند پدرش بیاید؛ آن وقت حسابی در مخمصه می‌افتاد. او که در قصر و در ناز و نعمت زندگی می‌کرد دیگر نیازی به این پسرک نداشت.

با این فکر و خیال روزی دخترک را نزد خود خواند و گفت:

– امشب وقتی پسر در خواب است، این کارد را بردار و در قلب او فرو کن، چون به دلم برات شده که اگر او زنده بماند ما به دردسر می افتیم.

دخترک بیچاره اصرار کرد که از او نخواهد به چنین کار وحشتناکی دست بزند، ولی آشپز گفت:

– اگر اطاعت نکنی زندگی خودت را به خطر می‌اندازی.

آن وقت دختر رفت، و صبح روز بعد معلوم شد که نتوانسته دست به این کار وحشتناک بزند.

او به آشپز گفت:

– این کار از من ساخته نیست. نمی‌دانم چرا باید جان بی گناهی را بگیرم، در حالی که هرگز به من آسیبی نرسانده است.

آشپز گفت:

– اگر امشب او را نکشی، آن وقت جان خودت را می‌گیرم.

دخترک از روی ناچاری در تاریکی شب بیرون رفت و آهوی کوچکی را کشت و قلب و زبان حیوان را در آورد و به آن مرد خبیث نشان داد تا او تصور کند که پسرک کشته شده است.

از آن طرف پسری که هنوز زنده بود، زیر رختخوابش پنهان شده بود و دیده نمی‌شد. وقتی آشپز شرور وارد اتاق شد و او همه ماجرا را شنید، با خود فکر کرد: «ای روسیاه پیر، مزد این همه خوبی‌ها که در حق تو کردم و این همه وسایلی که برایت فراهم کردم این بود که قصد جان مرا بکنی؟ حالا من می دانم چه بلایی سرت بیاورم»

بی درنگ آرزو کرد که آشپز به یک سگ بزرگ سیاه تبدیل شود و با زنجیری طلایی به جایی بسته شود و جز خاکستر چیزی برای خوردن نداشته باشد. او آرزویش را آهسته زیر لب زمزمه کرد و در یک چشم به هم زدن آرزویش عملی شد. آشپز نابکار به سگی بزرگ، سیاه و خشمگین تبدیل شد. اما چون با زنجیر بسته شده بود نمی‌توانست به کسی صدمه بزند.

بعد از این جریان پسر و دختر مدتی در قصر تنها ماندند تا اینکه کم کم پسرک به فکر مادرش افتاد. نمی‌دانست که آیا او هنوز زنده است یا نه.

رو کرد به دختر و گفت:

– من مایلم به سرزمین پدری‌ام برگردم. حاضری همراهم بیایی؟ اگر بیایی هرچه دلت بخواهد برایت فراهم می‌کنم.

دختر گفت:

– این راه خیلی طولانی است و اگر هم نیایم، در این جای دورافتاده چه بلایی ممکن است سرم بیاید؟

پسر وقتی دید که او نمی‌تواند جدا و تنها زندگی کند، آرزو کرد که دخترک به گل میخک زیبایی تبدیل شود. بعد گل زیبا را روی کت خود جای داد و راهی سفر شد.

او باید راه درازی را طی می‌کرد، سگ سیاه هم باید به دنبال او می‌رفت تا به سرزمین خود برسد. اول نزدیک برجی رفتند که مادرش در آن زندانی بود. چون برج بسیار بلند بود پسر آرزو کرد که نردبان بلندی فراهم شود. بعد وقتی از نردبان بالا رفت و داخل اتاقک برج را نگاه کرد فریاد زد:

– آه، مادر عزیزم، همسر پادشاه آیا زنده ای با مرده؟

مادر خیال کرد که یکی از پریان با او صحبت می‌کند؛ جواب داد:

– من به اندازه کافی غذا دارم.

پسر دوباره گفت:

– من فرزند عزیز تو هستم که گفته بودند حیوانات وحشی از دامن تو دزدیدند و بردند، ولی هنوز زنده‌ام و بزودی تو را از اینجا نجات می‌دهم.

پسرک از نردبان پایین آمد و نزد پادشاه رفت و اطلاع داد که یک شکارچی از سرزمین بیگانه است و می‌خواهد در خدمت پادشاه باشد. پادشاه به شرطی موافقت کرد که او بتواند جای شکار گوزن را پیدا کند. پادشاه گفته بود که سال‌ها همه جای کشور را جستجو کرده و نتوانسته آن را بیابد.

شکارچی جوان قول داد که در زمان کوتاهی روی میز پادشاه را از گوشت شکار پر کند.

بعد از آن بیرون رفت و همه شکارچیان پادشاه را جمع کرد تا دسته جمعی به شکار بروند. وقتی همه در انتهای جنگلی جمع شدند، از آن‌ها خواست دایر؛ بزرگی تشکیل دهند که یک سر آن باز باشد.

شکارچی جوان خود در مرکز دایره قرار گرفت و آرزو کرد شکارها وارد دایره شوند. در اندک مدتی دویست رأس گوزن وارد آن دایره شدند و شکارچیان به جان آن‌ها افتادند و همه را شکار کردند. شکارها را در کالسکه‌ای ریختند و به قصر پادشاه بردند. دیگر پادشاه پس از سال‌ها می‌توانست مهمانی بزرگی بدهد و میز ناهارخوری‌اش را با گوشت شکار فراوان بیاراید.

پادشاه از اینکه شکارچی جوان به قول خود عمل کرد بسیار خوشحال شد و دستور داد روز بعد مراسم جشن و سروری با حضور همه درباریان راه بیندازند. وقتی همه مهمانان جمع شدند، پادشاه به شکارچی گفت:

– تو در کارت مهارت و لیاقت فراوانی نشان دادی و باید در طول مهمانی کنار من بنشینی.

شکارچی جواب داد:

– اعلیحضرتا، من شکارچی ساده ای هستم و شایسته این همه عزت و احترام نیستم.

پادشاه از جایش برخاست و گفت:

– من از شما می‌خواهم که تا پایان مهمانی کنار من بنشینی

جوان اطاعت کرد و رفت در جایگاه افتخار، کنار پادشاه نشست. او که فکر مادر همچنان ذهنش را مشغول کرده بود، آرزو کرد در همان لحظه یکی از درباریان از جایش برخیزد و از پادشاه درباره ملکه که در برج زندانی است و اینکه آیا همچنان در قید حیات است یا نه، بپرسد. در همین لحظه رئیس تشریفات پادشاه بلند شد و گفت:

– اعلیحضرتا، اکنون که ما در اینجا سرگرم شادی و شادمانی هستیم آیا اجازه می‌فرمایید بپرسم ملکه که در برج زندانی‌اند زنده هستند یا در اثر گرسنگی از بین رفته‌اند؟

پادشاه با لحنی پر غرور جواب داد:

– او اجازه داد که حیوانات وحشی فرزندم را بدرند. از این روی دلم نمی‌خواهد چیزی از او بشنوم.

در این دم شکارچی جوان برخاست و گفت:

– اعلیحضرتا، پدر تاجدارم، ملکه هنوز زنده است و من هم فرزند شما هستم. حیوانات درنده با من کاری نداشتند. یک آدم رذل که آشپز شما بود، مرا که در آغوش مادرم خواب بودم دزدید و خون یک مرغ را روی لباس ملکه پاشید تا بتواند شما را بفریبد.

شکارچی همان طور که صحبت می‌کرد زنجیر سگ سیاه را کشید و آن را جلو آورد و گفت:

– این همان آدم نابکاری است که برای مجازات به یک سگ ترسناک تبدیل شده است. اجازه می‌دهید او را به شکل اولیه در آورم؟

پادشاه که با شنیدن این حرف‌ها از حیرت انگشت به دهان مانده بود، موافقت کرد و طولی نکشید که آشپز قدیمی با پیشبند سفید و کارد آشپزخانه در کنار آن‌ها ظاهر شد. پادشاه فوری او را شناخت و سراپای وجودش آکنده از خشم شد و دستور داد او را در عمیق‌ترین سیاهچال قصر بیندازند.

بعد شکارچی همه آنچه را پس از دزدیده شدن او اتفاق افتاده بود برای پادشاه شرح داد و گفت:

– حالا، پدر عزیزم اجازه می‌دهید دختر زیبایی را به شما نشان بدهم که با به خطر انداختن زندگی خود مرا نجات داد؟

– بله، با کمال اشتیاق می‌خواهم که او را ببینم.

– پادشاه و پدر گرامی، اجازه می‌خواهم اول او را به صورت گل به شما نشان دهم.

ضمن صحبت جیبش را گشت و گل زیبای میخک را بیرون آورد و روی میز گذاشت. همه اظهار کردند که گلی زیبا و کمیاب است.

همین‌که جوان آرزو کرد او تبدیل شود، دختر زیبایی مثل پنجه آفتاب که زیبایی‌اش را حتی نقاشان نمی‌توانستند به تصویر بکشند، در مقابل درباریان حاضر شد.

پادشاه دستور داد تا چهار نفر از حاضران در جلسه به دنبال ملکه، به برج بروند. آن‌ها ملکه را آوردند و کنار میز سلطنتی نشاندند. ولی او دیگر قادر بود غذاهای عادی بخورد و سه روز بعد در اثر گرسنگی مرد.

بعد از اینکه ملکه را دفن کردند، آن دو پری که به شکل کبوتر سفید بودند و روزانه غذای او را در برج تأمین می‌کردند، روی گور او مأوا کردند. آشپز پیر هم آن قدر در سیاهچال ماند تا مرد. در این فاصله پسر پادشاه با آن دختر زیبا که او را به صورت گل در جیبش جا داده بود ازدواج کرد و پس از مرگ پدر، پادشاه همان سرزمین شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19063

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *