تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-رینک-رنکِ-پیر

افسانه‌ی رینک رنکِ پیر / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی رینک رنکِ پیر

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. او دستور داده بود کوهی بلورین درست کنند و اعلام کرده بود هرکس بتواند بی‌آنکه به زمین بیفتد دوان‌دوان به قله کوه برود، می‌تواند با دخترش ازدواج کند. در آن میان جوانی که عاشق دختر پادشاه شده بود، نزد پادشاه آمد و دختر او را خواستگاری کرد. پادشاه گفت:

– موافقم! به‌شرط اینکه بتوانی تا قله کوه شیشه‌ای بدوی.

خواستگار شرط را پذیرفت. دختر پادشاه هم گفت که دلش می‌خواهد به همراه خواستگارش به قله کوه برود تا اگر پای او لغزید کمکش کند و مانع سقوطش شود. وسط راه دختر پادشاه افتاد، کوه شیشه‌ای شکست، شاهزاده خانم به داخل آن سقوط کرد و دهانه شکسته کوه بسته شد. خواستگار تا به خودش جنبید، دید اثری از شاهزاده خانم نیست. او از شدت ناراحتی به گریه افتاد. پادشاه بیچاره هم مانده بود که چه کند. دست‌آخر، پادشاه به امید آنکه بتواند دختر را در دل کوه پیدا کند، دستور داد قسمت‌های زیادی از کوه را بشکنند، اما بازهم نتوانستند شاهزاده خانم را پیدا کنند. اما بشنوید از دختر شاه که به اعماق یک گودال بزرگ سقوط کرده بود. کمی پس از سقوط، یک مرد با ریشی سفید و بسیار بلند نزد دختر آمد و گفت که اگر به دستورات او گوش دهد زنده می‌ماند و در غیر این صورت از بین می‌رود. دختر پذیرفت که تحت فرمان مرد باشد. وقتی صبح شد مرد از جیب خود نردبانی درآورد، آن را به دیواره گودال تکیه داد و از آن بالا رفت. وقتی به بالای گودال رسید نردبان را جمع کرد و با خود برد. دختر پادشاه هم به‌اجبار شروع کرد به آشپزی. او اتاق و تختخواب مرد را مرتب کرد و همه کارهای او را طبق دستورش انجام داد. غروب مرد با طلا و نقره فراوان به خانه برگشت.

سال‌ها به همین منوال گذشت. مرد دختر را «مادر مانسروت» صدا می‌کرد و شاهزاده خانم او را رینک رنکِ پیر می‌نامید.

یکی از روزها که مرد بیرون رفته بود، شاهزاده خانم طبق معمول اتاق‌ها را مرتب کرد، لباس‌های او را شست، و بعد هم درها و پنجره‌ها را بست؛ ولی دریچه‌ای کوچک را که نورگیر خانه بود، باز گذاشت. وقتی رینک رنک پیر به خانه رسید در زد و با صدای بلند گفت:

– منم؛ در را باز کن.

دختر گفت:

– نه رینک رنک پیر، من در را باز نمی‌کنم!

پیرمرد دوباره گفت:

من پشت در مانده‌ام، رینک رنک بیچاره؛
روی پاهای درازم ایستاده‌ام.
مادر مانسروت، ظرف‌های مرا بشور!

دختر جواب داد:

– ظرف‌هایت را شسته‌ام.

مرد دوباره گفت:

من پشت در مانده‌ام، رینک رنک بیچاره؛
روی پاهای درازم ایستاده‌ام.
مادر مانسروت، رختخوابم را مرتب کن!

دختر جواب داد:

– رختخوابت را مرتب کرده‌ام.

مرد بار دیگر گفت:

من پشت در مانده‌ام، رینک رنک بیچاره؛
روی پاهای درازم ایستاده‌ام.
مادر مانسروت، در را باز کن!

مرد دورتادور خانه را گشت و دید پنجره کوچک باز است. با خود فکر کرد: «خوب است از پنجره نگاه کنم و ببینم چطور شده که در را به روی من باز نمی‌کند.»

او هرچه سعی کرد که سرش را از دریچه داخل کند نشد، چون ریش درازش مانع بود. بعد تصمیم گرفت اول ریش خود را از دریچه عبور دهد و بعد سرش را. همین‌که همه ریش درازش را از دریچه عبور داد، شاهزاده خانم پرید و با یک تسمه که آن را به ریش رینک رنک بسته بود، دریچه را بست. پیرمرد دیگر نمی‌توانست جنب بخورد. رینک رنک دادوفریاد راه انداخت و التماس کرد که او را نجات دهد، ولی شاهزاده خانم گفت به این شرط او را رها می‌کند که اول آن نردبان را در اختیارش قرار دهد تا بتواند با آن از گودال خارج شود. مرد خواه‌ناخواه مجبور شد بگوید نردبان کجاست. دختر نردبان را کنار دیواره گودال گذاشت، تسمه بلندی هم به دریچه بست و وقتی از نردبان بالا آمد، با آن تسمه دریچه را باز کرد. بعد هم زود نزد پدرش بازگشت و آنچه را اتفاق افتاده بود برای او تعریف کرد. پادشاه که ذوق‌زده شده بود و خواستگار دختر که آنجا بود، باهم رفتند قسمت‌هایی از کوه را کندند تا به رینک رنک پیر و طلا و نقره‌هایش رسیدند. پادشاه رینک رنک را کشت و طلا و نقره‌اش را به قصر خود برد. پس‌ازآن دختر با همان خواستگار قدیمی ازدواج کرد و آن دو سالیان دراز با خوشی و شادمانی کنار هم زندگی کردند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19516

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *