تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-چکمه‌هایی-از-پوست-گاومیش

قصه‌ی چکمه‌هایی از پوست گاومیش / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

قصه‌ی چکمه‌هایی از پوست گاومیش

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یک سرباز نترس و بی‌باک به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهد. روزی چنین سربازی از کارش برکنار شد. او که کار دیگری بلد نبود، نمی‌توانست پولی دربیاورد، برای همین سرگردان شده بود و سعی می‌کرد از مردمان تر گدایی کند. او ردایی ضخیم بر شانه داشت و پوتین‌های دوران سربازی‌اش را می‌پوشید که از جنس چرم گاومیش بود. روزی از روزها، سرباز سابق با آن سرووضع از مزرعه‌ها عبور می‌کرد که به جنگلی انبوه رسید؛ او نمی‌دانست کجاست. ناگهان چشمش به مردی افتاد که لباس آراسته و سبزرنگ شکارچیان را به تن داشت. سرباز دست او را در دست خود گرفت و به شکارچی گفت:

– می‌بینم که چکمه‌هایت خوب و براق است. اگر تو هم مثل من مجبور بودی هرروز راهی دراز طی کنی، کفش‌هایت این‌قدر دوام نداشت. به چکمه‌های من نگاه کن؛ از جنس چرم گاومیش است و سال‌های زیادی به من خدمت کرده، ولی باید بیشتر از این‌ها دوام می‌آورد.

شکارچی به آن حرف‌ها گوش داد ولی کلامی بر زبان نیاورد. بعد از مدتی سرباز برخاست و گفت:

– من دیگر نمی‌توانم در اینجا بمانم، گرسنگی مرا به حرکت وا‌می‌دارد. راستی برادر چکمه باریک، تو را به خدا بگو این جاده به کجا منتهی می‌شود؟

شکارچی جواب داد:

– نمی‌دانم، من راهم را در میان مه گم کرده‌ام.

سرباز گفت:

– پس تو هم مثل من راه گم کرده‌ای! بیا همراه یکدیگر باشیم و دوتایی راه خروج را پیدا کنیم.

شکارچی خندید و با او همراه شد. آن‌ها باهم به راهشان ادامه دادند تا اینکه شب فرارسید. ناگهان سرباز با صدایی بلند گفت:

– امشب دیگر نمی‌توانیم راه خروج از جنگل را پیدا کنیم. در آن دوردست سوسوی یک چراغ را می‌بینم، شاید آن‌ها چیزی برای خوردن به ما بدهند.

وقتی به آن نقطه رسیدند کلبه‌ای سنگی دیدند؛ در زدند و یک پیرزن در را به روی آن‌ها باز کرد.

سرباز به پیرزن گفت:

– ما به دنبال جایی می‌گردیم که شب را در آن سر کنیم، و به دنبال مختصر غذایی هستیم تا معده‌مان را که مثل کیف پولمان خالی است، پر کند.

پیرزن جواب داد:

– به صلاح شما نیست که شب را در اینجا بمانید. اینجا خانه دزدان است، هرقدر زودتر اینجا را ترک کنید عاقلانه‌تر است. اگر آن‌ها از راه برسند کارتان تمام است!

سرباز گفت:

– وضع از این بدتر که نمی‌شود؛ چندین روز است رنگ غذا را ندیده‌ام. برای من فرق نمی‌کند که در این خانه از بین بروم یا در جنگل از گرسنگی بمیرم. من به استقبال خطر می‌روم و وارد خانه می‌شوم.

شکارچی دلش نمی‌خواست به دنبال سرباز برود؛ ولی سرباز بازوی او را گرفت و کشید و گفت:

– بیا! ما بدبختی‌ها را باهم تقسیم می‌کنیم.

دل پیرزن برای آن در سوخت و به آن‌ها گفت که بروند و پشت اجاق پنهان شوند. بعد هم گفت که وقتی دزدها به خواب رفتند به آن‌ها چیزی برای خوردن می‌دهد. آن دو تازه در مخفیگاه خود پنهان شده بودند که دوازده دزد وارد شدند، دور میز نشستند و با لحنی خشن به پیرزن دستور دادند غذا بیاورد. پیرزن ظرفی بزرگ پر از گوشت پخته روی میز گذاشت؛ و دزدان به ظرف غذا حمله‌ور شدند. بوی اشتهابرانگیز گوشت در فضای اتاق پیچید و مشام سرباز را به‌شدت تحریک کرد. او زیر گوش شکارچی گفت:

– دیگر نمی‌توانم گرسنگی را تحمل کنم؛ می‌خواهم بروم کنار میز بنشینم و چیزی بخورم.

شکارچی باز وی او را محکم گرفت و آهسته به او گفت:

– با این کار جانت را به خطر می‌اندازی!

ناگهان سرباز با صدای بلند سرفه کرد؛ دزدان قاشق و چنگال را روی میز گذاشتند، باعجله بلند شدند و آن دو را پشت اجاق پیدا کردند. آن‌ها با لحنی خشن گفتند:

– کثافت‌ها، آن گوشه پنهان شده‌اید که چه‌کار کنید؟ برای جاسوسی آمده‌اید؟ کمی صبر کنید؛ خدمتتان می‌رسیم!

سرباز گفت:

– شما را به خدا به ما رحم کنید، اول چیزی بدهید بخوریم، بعد هر بلایی خواستید سر ما بیاورید!

دزدها از شنیدن آن حرف‌ها که با جسارت ادا می‌شد تعجب کردند. رئیس دزدها گفت:

– خوب به نظر می‌آید از اینکه گیر افتاده‌اید واهمه‌ای ندارید؛ باشد هرچه خواستید بخورید و بعد از غذا آماده مرگ باشید.

سرباز درحالی‌که پشت میز می‌نشست به شکارچی گفت:

– خوب، برادر چکمه باریک! تو هم به‌اندازه من گرسنه‌ای: بنشین پشت میز و غذایت را بخور. چنین غذایی در خانه‌مان هم پیدا نمی‌شود.

ولی شکارچی امتناع می‌کرد و به غذا دست نمی‌زد. دزدان با تعجب به سرباز نگاه می‌کردند و به یکدیگر می‌گفتند:

– مثل‌اینکه این یکی توی باغ نیست!

سرباز غذا را خورد و گفت:

– چه خوب بود! حالا وقت آن است که جرعه‌ای نوشیدنی خوب به من بدهید.

سردسته دزدها که در آن لحظه حال خوشی داشت به پیرزن دستور داد بهترین نوشیدنی داخل انبار را برای او بیاورد. وقتی پیرزن شیشه نوشیدنی را آورد، سرباز چوب‌پنبه را برداشت و بطری را با صدایی مهیب باز کرد. بعد به‌طرف شکارچی رفت و زیر گوشش گفت:

– برادر عزیزم، حواست را جمع کن؛ کاری می‌کنم که همه را به تعجب را دارد. من این نوشیدنی را با آرزوی سلامتی برای این جمع می‌نوشم.

بعد بطری را دور سَرِ دزدان چرخاند و با سخنانی غرّا گفت:

– همگی زنده باشید؛ اما درحالی‌که دهانتان باز است و دست راستتان را بالا نگاه داشته‌اید!

هنوز حرف‌های سرباز تمام نشده بود که دزدان مثل سنگ بی‌حرکت شدند؛ دهان همه‌شان باز بود و دست راستشان را بالا نگاه داشته بودند. شکارچی به سرباز گفت:

– حالا فهمیدم؛ تو می‌توانی روزگارشان را سیاه کنی! اما دیگر بیا برویم پی کار و زندگی خودمان.

سرباز گفت:

– نه برادر چکمه باریک! حالا وقتش نیست. ما ضربه محکمی به دشمن زده‌ایم و وقت آن است که از غنایم استفاده کنیم. حالا بیا هرچه دلت می‌خواهد بخور و بنوش.

به‌این‌ترتیب آن‌ها سه شبانه‌روز آنجا ماندند، پیرزن هم هر سه روز آب و غذای آن‌ها را تهیه کرد. در چهارمین روز سرباز به شکارچی گفت:

– حالا وقت آن رسیده که طلسم را بشکنیم. ما می‌توانیم با راه میانبری که پیرزن نشانمان می‌دهد به نزدیک‌ترین جاده برسیم.

وقتی به شهر رسیدند سرباز نزد دوستان قدیمی خود رفت و به آن‌ها خبر داد که مخفیگاه دزدان را در جنگل کشف کرده و اگر بخواهند، می‌تواند راه را نشانشان بدهد. دوستان قدیمی سرباز موافقت خود را با این پیشنهاد اعلام کردند. سرباز هم شکارچی را ترغیب کرد به همراهشان برود و عکس‌العمل دزدها را، وقتی‌که دستگیر می‌شدند، به چشم خود ببیند.

در مرحله اول سرباز به دوستان خود گفت کلبه را محاصره کنند. بعد وارد کلبه شد، بطری نوشیدنی را دور سر دزدان گرداند، جرعه‌ای نوشید و با صدای بلند گفت:

– همگی زنده باشید.

مثل دفعه پیش همه دزدها مانند سنگ بی‌حرکت ماندند. سربازان وارد کلبه شدند و دست‌وپای دزدان را با طناب بستند. بعد هم، انگار که گونی باشند، آن‌ها را روی ارابه انداختند. سرباز به هم‌قطاران خود دستور داد که آن‌ها را یک‌راست به زندان ببرند. در آن میان شکارچی، پنهانی به یکی از سربازان پولی داد و او را با پیغامی به شهر فرستاد. بقیه افراد آهسته به راهشان ادامه دادند، اما وقتی به شهر نزدیک شدند سرباز متوجه ازدحام و هیاهوی غیرعادی مردم شهر شد. مردم شاخه‌هایی سبز در دست گرفته بودند و به نشانه شادمانی تکان می‌دادند. سرباز کم‌کم پی برد که آن‌ها محافظان مخصوص پادشاه هستند و به استقبال آمده‌اند. آنگاه رو کرد به شکارچی و پرسید:

۔ مگر چه اتفاقی افتاده است؟

شکارچی در جواب گفت:

– خبر نداری؟ پادشاه این سرزمین مدتی طولانی از دیار خود دور بوده و امروز بر می‌گردد؛ اینان به استقبال پادشاه خود آمده‌اند.

سرباز پرسید:

– پس پادشاه کجاست؟ چرا من نمی‌بینمش؟

شکارچی جواب داد:

– پادشاه من هستم. من یکی از سربازها را به شهر فرستادم و ورود خودم را اعلام کردم.

او وقتی‌که داشت آن حرف‌ها را می‌زد، دکمه تن‌پوش شکارش را باز کرد و لباس فاخر سلطنتی خود را نشان داد. سرباز ترس برش داشت، از ناراحتی روی خاک زانو زد و با التماس از پادشاه خواست که او را به خاطر بدرفتاری‌هایش ببخشد، آخر او با القابی عادی پادشاه را صدا زده بود. پادشاه دست او را در دست گرفت و گفت:

– تو سرباز بسیار شجاعی هستی و زندگی مرا نجات داده‌ای. تو ازاین‌پس دیگر رنگ فقر را نخواهی دید و من از تو مراقبت خواهم کرد. هر وقت هوس کردی دوباره گوشت بخوری، مثل آن گوشتی که در جنگل خوردی، به قصر من بیا تا باهم شام بخوریم. ولی یادت باشد هنگام خوردن نوشیدنی قبل از اینکه برای کسی آرزوی سلامتی بکنی باید از من اجازه بگیری!



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19519

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *