تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-خیاط-کوچک-شجاع

افسانه‌ی خیاط کوچک شجاع / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی

خیاط کوچک شجاع

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یک روز زیبای تابستانی خیاطی کوچک اندام در کنار پنجره باز مغازه‌اش، پشت میز کار نشسته بود و خیاطی می‌کرد. او خیاطی ریزنقش و هوشیار بود و با پولی که به دست می‌آورد چیزهای زیادی می‌توانست بخرد.

آن روز همسر یک روستایی از خانه‌اش بیرون آمد و فریاد زد:

– مربای خوب داریم! حراج کردیم. مربای خوب داریم؟

صدای زن روستایی به نظر خیاط شاد و خوشایند بود. او از پنجره مغازه‌اش سرک کشید و با صدای بلند گفت:

– بیا اینجا خانم، خانم خوب و مهربان. اینجا جایی است که می‌توانی مرباهایت را بفروشی.

زن با آن زنبیل سنگین دو سه قدم جلو رفت و مقابل خیاط ایستاد. خیاط از او خواست که پارچه روی زنبیل را بردارد و نشان دهد که چقدر مربا دارد.

چشم خیاط که به مربا افتاد، از پشت میز کارش بلند شد و دماغش را به طرف زنبیل برد تا مربا را بو کند. همین‌که آن را بو کرد، با هیجان گفت:

– این مربا به قدری خوب است که من باید ۱۰۰ گرم از آن را بخرم. حیف که پول ندارم بیشتر بخرم.

زن که دلش می‌خواست مقدار زیادی مربا را یکجا بفروشد، به همان اندازه که خیاط می‌خواست به او مربا داد و عصبانی و ناراضی از آنجا رفت.

خیاط که ناراحتی زن روستایی برایش اهمیتی نداشت با خوشحالی فریاد زد:

– جانمی جان! این مربا به من قدرت می‌دهد تا بهتر کارم را انجام دهم؟

بعد از گنجه قرصی نان بیرون آورد، تکه بزرگی از آن برید و رویش مربا مالید. بعد با خود گفت: «چه چیز خوشمزه ای! ولی بهتر است قبل از اینکه آن را بخورم، کار این جلیقه را تمام کنم.» سپس تکه نان را روی صندلی نزدیک خود گذاشت و خوشحال و سرحال نشست و به دوخت و دوز ادامه داد.

در همین فاصله، بوی مربا در آن دور و بر پیچید و از گوشه دیوار تعدادی مگس به صندلی کنار خیاط هجوم آوردند.

خیاط در حالی که با زحمت این مهمانان ناخوانده را دور می‌کرد فریاد زد:

– چی، چه کسی به شما گفته بیایید اینجا؟ این حرف‌ها فایده ای نداشت: آن‌ها که زبان او را نمی‌فهمیدند! مگس‌ها نه تنها پراکنده نشدند بلکه هر لحظه دسته بزرگ‌تری از آن‌ها به نان و مربا هجوم آورد. خیاط ریزنقش که دیگر از کوره در رفته بود، بلند شد و از کنار اجاق پارچه بزرگی آورد و گفت:

– حالا، پدرتان را در می‌آورم! بعد هم با خشونت پارچه را به نان و مربای روی صندلی کوبید.

وقتی نگاه کرد که ببیند نتیجه کارش چه بوده، دید هفت مگس را کشته است. او با هیجان فریاد زد:

– من آدم جنگی نیستم که بگذارم از شجاعت خودم فقط خودم خبر داشته باشم. این جسارت من باید به گوش همه مردم شهر برسد؟

با عجله کمربندی درست کرد و روی آن این کلمات را با حروف درشت و برجسته دوخت: «هفت کشته با یک ضربه». بعد با خود گفت: «نه تنها مردم این شهر بلکه مردم تمام دنیا خبرش را خواهند شنید!»

خیاط کمربند را به کمر بست و راهی سفر دور دنیا شد، چون می‌پنداشت برای آدمی به این شجاعت، آن مغازه بسیار کوچک و ناچیز است. پیش از اینکه راهی سفر شود، گوشه گوشه خانه را گشت تا شاید چیزی مناسب

برای توشه سفرش پیدا کند، اما فقط یک تکه پنیر پیدا کرد که از مدت‌ها قبل مانده بود. همان را برداشت و در جیبش گذاشت.

وقتی بیرون آمد، جلو در خانه پرنده ای را دید که پایش میان بوته‌ها گیر کرده بود. خیاط آن را هم برداشت و در جیبش کنار پنیر گذاشت. بعد به سفرش ادامه داد. چون سبک وزن و چابک بود بی آنکه احساس خستگی کند راه درازی را طی کرد.

جاده ای که خیاط در پیش گرفته بود به کوهی بلند منتهی می‌شد. وقتی به قله کوه رسید، به غول عظیم الجثه ای برخورد که آرام نشسته بود و با چشم‌هایی مهربان به او نگاه می‌کرد.

خیاط شجاع یکراست رفت نزد غول و گفت: – صبح بخیر دوست عزیز، به نظر من شما آیندهای درخشان پیش روی خود دارید! من به دنبال ماجراهای تازه سفر می‌کنم. آیا حاضری با من به سفر بیایی؟

غول نگاهی تحقیر آمیز به خیاط کوچک اندام کرد و بعد سرش داد زد:

– تو یک وروجک مغروری. مردی حقیر و ناچیز مثل تو می‌خواهد با من همسفر شود!

خیاط دکمه‌های کت خود را باز کرد، کلمات روی کمربندش را به غول نشان داد و گفت:

– این قدر تند نرو، اگر سواد خواندن داشته باشی و این کلمات را بخوانی آن وقت می‌فهمی با چه کسی طرف هستی؟

غول آن کلمات را خواند: «هفت کشته با یک ضربه»! و فکر کرد که خیاط هفت مرد را با یک ضربه کشته است. احساس کرد که به او باید بیشتر احترام بگذارد.

غول گفت:

– خوب، حالا یک چشمه از کارهایم را به تو نشان می‌دهم! بعد سنگ بزرگی برداشت و طوری در هشت خود فشار داد که آب از آن چکید. بعد گفت:

– نگاه کن؛ تو می‌توانی چنین کاری بکنی؟ خیاط با صدایی بلند گفت: – این که کاری ندارد، برای من مثل آب خوردن است!  آن گاه پنیر نرم را از جیبش بیرون آورد و جلو غول آن را آن قدر فشرد که آب آن از میان انگشتانش راه افتاد. بعد هم هوار کشید و گفت:

– تو می‌توانی از این کارها بکنی؟

غول از قدرت این خیاط کوچک اندام حیرت کرد، با وجود این سنگ دیگری برداشت و به آسمان پرت کرد. سنگ چنان اوج گرفت که دیگر دیده نمی‌شد.

خیاط گفت: – بدون تردید این نشانه هوش و قدرت است، ولی سنگ به هر حال به زمین سقوط خواهد کرد؛ من چیزی را به آسمان پرتاب می‌کنم که هرگز به زمین برنگردد!

خیاط دستش را به جیب برد، پرنده را بیرون آورد و آن را به آسمان پرتاب کرد. پرنده که از آزادی خود خوشحال بود، بالهای خود را گشود، در پهنه آسمان به پرواز در آمد و طولی نکشید که دیگر دیده نشد.

خیاط پرسید:

– خوب دوست عزیز، نظرت درباره این هنرنمایی چیست؟

غول در جواب گفت:

– پرتاب را خوب و با قدرت انجام می‌دهی، ولی من باید ببینم آیا یک جسم سنگین را می‌توانی به همان راحتی که پرتاب می‌کنی بلند کنی؟

غول خیاط را به جنگلی برد که در آن یک درخت بلوط بزرگ روی زمین افتاده بود. بعد گفت:

– تو که این همه ادعای قدرت می‌کنی، به من کمک کن تا این درخت را از جنگل بیرون ببرم.

مرد کوچک اندام جواب داد:

– با کمال میل، تو تنه درخت را روی شانه‌ات بگذار، برگ‌ها و شاخه‌ها که از همه سنگین ترند با من!

غول تنه درخت را به دوش گرفت و خیاط فریبکار خود را میان شاخه‌های آن پنهان کرد. غول نمی‌دانست که وقتی درخت را حمل می‌کند خیاط هم در میان شاخ و برگ آن است.

خیاط خوشحال از اینکه غول متوجه حقه او نشده، برای آنکه نشان دهد حمل درختان فقط یک بازی کودکانه است، سرحال شروع کرد به آواز خواندن:

سه خیاط از در بیرون رفتند…

هنوز غول راه زیادی نرفته بود که زیر سنگینی درخت از پا در آمد. او ایستاد و گفت:

– دیگر نمی‌توانم حتی یک قدم بردارم، صدایم را می‌شنوی؟ می‌خواهم درخت را بگذارم زمین.

خیاط که این را شنید، از آن بالا آهسته پرید پایین و گوشه ای از شاخه‌های درخت را در دست گرفت. بعد گفت:

– خوب، تو که نمی‌توانی درختی مثل این را حمل کنی، نباید آن قدرها  هم قوی باشی.

آن‌ها درخت را روی زمین گذاشتند و باهم به راهشان ادامه دادند تا به یک درخت گیلاس رسیدند که پر از میوه‌های رسیده بود. غول چنگ زد و یکی از شاخه‌های بلند وسط درخت را گرفت، به طرف پایین خم کرد و آن را به دست خیاط داد. بعد هم گفت:

– هر قدر دلت می‌خواهد از این میوه‌ها بخور.

شاخه گیلاس مرد کوچک را که قدرت کافی نداشت آن را محکم نگاه دارد، پرتاب کرد و آن طرف درخت به زمین انداخت، ولی خیاط صدمه‌ای ندید. غول به او گفت:

– زورت نرسید که این شاخه را در دستت نگاه داری؟

خیاط جواب داد:

– به خاطر زور نبود. تو فکر می‌کنی مردی که با یک ضربه هفت کشته به جای می‌گذارد قادر نیست شاخه ای را در دست خود نگاه دارد؟ من چشمم به چند شکارچی افتاد که در حال نشانه گیری و تیراندازی بودند، پریدم این طرف که در امان باشم. تو هم بپر؛ دلم می‌خواهد پریدن تو را ببینم.

غول سعی کرد از روی درخت بپرد ولی در میان شاخ و برگهای آن گیر کرد. با این حساب اینجا هم برد با خیاط بود. دست آخر غول گفت:

– حالا که تو با این جثه کوچک این قدر زرنگ و باهوش هستی، بهتر است به غار من بیایی و شب را در آنجا بمانی.

خیاط هم آماده بود که با غول به اقامتگاهش برود. وقتی به غار نزدیک شدند، دو غول دیگر را دیدند که کنار آتش نشسته بودند و هر کدام گوسفندی بزرگ و بریان در دست داشتند و می‌خوردند.

خیاط کوچک اندام نشست و فکر کرد: «ارزشش را دارد که کسی بخواهد دور دنیا را بگردد، چون چنین مناظری را به چشم می‌بیند»

غول به خیاط تختخوابی داد که روی آن بخوابد. وقتی روی آن دراز کشید، به نظرش خیلی بزرگ آمد. بلند شد و به گوشه ای خزید، بعد خودش را جمع کرد و به خواب رفت.

نیمه‌های شب غول که فکر می‌کرد مهمانش به خواب رفته است، بلند شد یک میله آهنی برداشت و سراغ مهمان رفت. او چنان ضربه محکمی به تختخواب زد که دو نیم شد. غول پیش خود فکر کرد: «با این ضربه حتماً آن ملخ کوچک به هلاکت رسیده است و من از شر دوز و کلک‌های او خلاص شده‌ام.» صبح روز بعد غول‌ها که خیالشان از بابت خباط راحت بود، راهی جنگل شدند اما او شجاع‌تر و سرحال تر از همیشه، مانند پرنده ای سبکبال، به دنبالشان راه افتاد.

غول‌ها فکر کردند که خیاط بعد از مردن دوباره زنده شده و احساس خطر کردند، بخصوص که فکر می‌کردند او با یک ضربه هفت نفر را کشته و ممکن است آن‌ها را هم بکشد. برای همین با تمام نیرو پا به فرار گذاشتند و طولی نکشید که از دید خیاط دور شدند.

مرد کوچک اندام به سفر خود ادامه داد. او همیشه به قول معروف راست شکمش را می‌گرفت و می‌رفت. رفت و رفت و رفت تا به در ورودی قصر یک پادشاه رسید. چون خیلی خسته بود روی علف‌ها دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت.

وقتی خواب بود، چشم رهگذرانی که از کنار او می‌گذشتند به کمربندش می‌افتاد: «هفت کشته با یک ضربه». یکی از آن‌ها با تعجب فریاد زد:

– چنین جنگجوی بزرگی چرا آمده اینجا؟ آن هم در زمان صلح! او باید قهرمان بزرگی باشد.

مردم نزد پادشاه رفتند و پیشنهاد کردند اگر جنگی دربگیرد بهتر است به هر قیمتی شده از خدمات مردی خارق العاده و باهوش مانند او استفاده شود.

پادشاه این پیشنهاد را پذیرفت و یکی از نجیب زادگان دربار را به سراغ خیاط فرستاد تا به محض اینکه بیدار شد به اطلاع او برساند که پادشاه مایل است او را در جرگه خدمتگزاران خود در آورد.

فرستاده پادشاه رفت و کنار خیاط منتظر ماند تا او چشم‌هایش را باز کرد و خمیازهای کشید. بعد پیام پادشاه را به او داد.

مرد کوچک اندام با شنیدن پیام شاه هیجان زده گفت:

– آه، بله، این درست همان چیزی است که من به خاطر آن به اینجا آمده‌ام. همیشه آرزو داشتم از خادمان شاه باشم.

او را با عزت و احترام به قصر بردند و جای راحت و مناسبی برایش تدارک دیدند.

حس حسادت نظامیان دربار به خیاط ریزنقش برانگیخته شده بود، آن‌ها دلشان می‌خواست سر به تن او نباشد و به یکدیگر می‌گفتند:

– اگر دعوا بشود چه بر سر ما خواهد آمد؟ اگر او با یک ضربه هفت تن را می‌کشد پس خیلی زود می‌تواند کل همه ما را بکند.

دست آخر به این نتیجه رسیدند که نزد پادشاه بروند، همگی استعفا بدهند و بگویند نمی‌توانند با مردی همکاری کنند که در یک ضربه هفت نفر را از پای در می‌آورد.

وقتی پادشاه فهمید که نظامیان چه تصمیمی گرفته‌اند، سخت آزرده خاطر شد، چون دلش نمی‌خواست خادمان قدیمی و مورد اعتماد خود را به خاطر یک تازه وارد از دست بدهد. شاه آرزو می‌کرد کاش هرگز خیاط را ندیده بود

پادشاه نمی‌دانست چگونه خود را از شر این خیاط خلاص کند. ممکن بود او همه افرادش را از بین ببرد و خود تاج و تخت را تصاحب کند. پادشاه ساعت‌ها فکر کرد تا اینکه نقشه ای به نظرش رسید. به دنبال خیاط فرستاد و به او گفت:

– تو قهرمان بزرگی هستی برای همین پیشنهادی برایت دارم. پادشاه ادامه داد:

– در همین نزدیکی جنگلی هست که در غول عظیم الجثه در آن زندگی می‌کنند. آن‌ها تا به حال کارهای زشت زیادی انجام داده‌اند؛ از دزدی و آدمکشی گرفته تا خشونت‌اند. هیچ کس از ترس جانش جرئت نمی‌کند. به آن‌ها نزدیک شود. هرکس بتوانند این غول‌های تبهکار را نابود کند، من تنها دخترم را به عقد او در می‌آورم و حتی نصف قلمروی سلطنت خود را به عنوان جهیزیه دخترم به او می‌بخشم. اگر این کار مهم را به عهده بگیری من صد مرد سواره نظام در اختیارت می‌گذارم تا در این راه، به هر شکلی که صلاح بدانی، تو را همراهی کنند.

خیاط با خود فکر کرد: «برای آدمی مثل من پاداش خوبی است و به زحمتش می‌ارزد. تازه هر روز که چنین پیشنهادهایی به آدم نمی‌شود!»

او در برابر پیشنهاد پادشاه گفت:

– بله قربان، من آن دو غول را از پای در می‌آورم. به صد سوار هم نیازی ندارم، چون من فقط با یک ضربه هفت تن را نابود می‌کنم و از دو نفر باکی ندارم.

خیاط با بیباکی انجام این وظیفه را بر عهده گرفت و قدم در راه گذاشت. صد نفر سوار او را همراهی می‌کردند، ولی وقتی به جنگل نزدیک شدند، خیاط به سواران گفت که در همان جا منتظر برگشت او بمانند، چون مایل است به تنهایی به غول‌ها حمله کند.

سواران با خوشحالی بیرون جنگل منتظر ماندند و خیاط کوچک اندام شجاع به داخل جنگل هجوم برد. او با احتیاط به دور و بر نگاه می‌کرد. بعد از مدتی جستجو در غول را دید که زیر یک درخت به خوابی عمیق فرو رفته بودند. صدای خروپف آن‌ها به حدی بلند بود که برگهای بالای سرشان بشدت تکان می‌خورد و روی زمین می‌افتاد.

خیاط کوچک، تر و فرز، دوید و جیب‌هایش را پر از سنگ‌های بزرگ کرد. بعد رفت بالای درخت، روی شاخه ای نشست که غول‌ها زیر آن خوابیده بودند و سنگ‌ها را یکی پس از دیگری به طرف سینه یکی از آن‌ها پرت کرد.

بعد از مدتی طولانی ضربه‌های سنگ غول را از خواب بیدار کرد. او به غول دیگر حمله کرد و گفت:

– برای چه به طرف من سنگ پرتاب کردی؟ غول دیگر گفت: – من اصلاً به تو کاری نداشتم. حتماً خواب دیدی۔ بعد هر دو دوباره خوابیدند. این بار خیاط سنگ بزرگ‌تری به طرف آن غول پرتاب کرد. او هم با عصبانیت بیدار شد و فریاد زد:

– چرا مرا می‌زنی؟ منظورت از این کار چیست؟. غول اولی با پرخاش گفت:

– من هرگز تو را نزده‌ام. این بار هر دو عصبانی شدند و به جان همدیگر افتادند. آن قدر یکدیگر را

زدند که خونین و مالین شدند و دیگر رمقی برایشان باقی نماند. بعد هم از فرط خستگی دوباره افتادند و خوابیدند.

همین‌که چشمشان بسته شد، خیاط شیطنت خود را شروع کرد و این بار سنگ‌های درشت تر و سنگین تری را به سینه غول اولی کوبید.

غول با غرشی از خواب بیدار شد، با خشم به طرف غول دیگر پرید و او را طوری محکم به تنه درخت کوبید که درخت به لرزه درآمد. بعد هوار کشید:

– خیلی کار زشتی می‌کنی!

غول دومی هم ضربه‌ای جانانه به اولی زد و به این ترتیب یک جنگ تمام عیار میان آن دو درگرفت. آن در چنان خشمگین و بیرحمانه به جان هم افتاده بودند که تنه درختان دور و بر را می‌کندند و مثل اسلحه به کار می‌گرفتند. زمین زیر پای آن‌ها به لرزه درآمده بود. زد و خورد آن قدر ادامه یافت که در نهایت به مرگ هر دو منتهی شد و لاشه آن‌ها نقش زمین شد.

خیاط کوچک از شاخه درخت پرید پایین و با هیجان گفت:

– چقدر شانس آوردم درختی را که رویش نشسته بودم از ریشه نکندند، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاید. خوب، همه چیز به خیر گذشت!

خیاط شمشیر از نیام کشید، گردن هر دو غول را برید و برای پیوستن به سوارانی که در انتظارش بودند، از جنگل بیرون رفت.

خیاط خطاب به آن‌ها گفت:

– کارم تمام شد، من به زندگی آن در پایان دادم. کار آسانی نبود. آن‌ها برای دفاع از خود تنه درخت‌ها را با ریشه از جا کندند و مثل چماق از آن‌ها استفاده کردند. اما همه این تلاش‌ها در مقابل کسی که با یک ضربه هفت تن را از پای در می‌آورد بی فایده بود!

یکی از سربازان پرسید: – آیا شما صدمه‌ای دیده‌اید؟ زخمی شده‌اید؟ او در جواب گفت: – اصلاً و ابداً؛ حتی یک مو هم از سرم کم نشده.

سربازان با او به جنگل رفتند و وقتی با چشمهای خود دیدند که آن دو غول در خون خود غلتیده‌اند و دور و برشان هم درخت‌هایی از ریشه کنده شده، بالاخره حرفهای خیاط را باور کردند.

خیاط کوچک به دربار برگشت و نزد پادشاه رفت تا پاداش خود را مطالبه کند. پادشاه از قول‌هایی که داده بود پشیمان بود و داشت فکر می‌کرد که چگونه از شر این قهرمان کوچک خلاص شود. بنابراین گفت:

– پیش از اینکه دخترم و نیمی از قلمروی سلطنتی را به تو بدهم، باید کار بزرگ دیگری را هم انجام دهی. در قلمروی من جانور خطرناک دیگری هم زندگی می‌کند؛ یک اسب تک شاخ خونخوار که هر وقت هرجا دیده شده، ویرانی به بار آورده است. تو باید آن اسب را هم نابود کنی.

خیاط جواب داد:

– بعد از کشتن دو غول، از بین بردن اسب تک شاخ که کاری ندارد. من کسی هستم که هفت نفر را با یک ضربه می‌کشم!

خیاط دوباره راه جنگل را در پیش گرفت. با خود طناب و تبر هم برداشته بود. او باز هم از همراهان خود خواست که بیرون از جنگل منتظرش بمانند.

خیاط زیاد انتظار نکشید چون سر و کله اسب تک شاخ زود پیدا شد، و به محض اینکه چشمش به او افتاد به طرفش خیز برداشت تا با شاخ خود او را از پای در آورد.

خیاط فریاد زد:

– آهسته، آهسته، تو به این آسانی نمی‌توانی با من سرشاخ شوی. بعد بی حرکت ایستاد و صبر کرد تا حیوان نزدیک و نزدیک‌تر بیاید. خیاط که متوجه شد او خود را آماده می‌کند تا خیز بردارد، بلافاصله پرید و پشت تنه درختی بزرگ پنهان شد. اسب تک شاخ با تمام نیرو به او حمله کرد و شاخش به تنه درخت فرو رفت. حیوان هرچه تقلا کرد نتوانست خود را از تنه درخت جدا کند.

خیاط شجاع کوچک اندام با خود گفت: «طعمه را به دام انداختم!»

از پشت درخت آمد، اول با طناب گردن اسب تک شاخ را بست و بعد با ضربه تبر شاخش را برید. بعد هم جانور را نزد پادشاه برد.

ولی پادشاه حتی با این کار هم حاضر نبود به وعده‌اش وفا کند و انتظار داشت خیاط کار مهم دیگری را هم انجام دهد. پادشاه برای ازدواج با دخترش شرط تازه ای داشت. خیاط باید گراز وحشی ای را که در جنگل زندگی می‌کرد و زبانهای زیادی به بار آورده بود می‌کشت. پادشاه این را هم به خیاط گفته بود که برای از بین بردن آن حیوان، شکارچیان در باری را به کمکش خواهد فرستاد.

خیاط گفت:

– البته این کار مثل یک بازی کودکانه ساده است.

بعد دوباره راه افتاد و به جنگل رفت و باز هم شکارچیان درباری را بیرون جنگل نگاه داشت. آن‌ها خوشحال بودند چون گراز تا آن موقع چند بار به آنان صدمه زده بود و برای همین شکارچیان دلشان نمی‌خواست در این مأموریت با خیاط همراه شوند.

همین‌که چشم گراز به خیاط افتاد با دهانی کف آلود و دندان‌هایی که از سفیدی می‌درخشید به او حمله کرد. ولی خیاط با هوش ما سریع از پنجره کلیسای کوچکی که در آن نزدیکی بود، به داخل پرید و از پنجره مقابل بیرون آمد. گراز از در کلیسا وارد شد تا او را تعقیب کند ولی همین‌که وارد شد خیاط تر و فرز دوید، در را بست و او را در آنجا زندانی کرد، گراز سنگین تر از آن بود که بتواند از پنجره بیرون بپرد.

قهرمان کوچک شکارچیان را صدا زد تا زندانی را با چشمان خود ببینند. بعد گراز وحشی را نزد پادشاه بردند. این بار دیگر پادشاه بهانه ای نداشت تا دختر و نیمی از سرزمینش را به خیاط ندهد.

اگر پادشاه می‌دانست قهرمانی که در برابر او ایستاده، در واقع خیاط حقیری بیش نیست، از غصه دق می‌کرد.

عروسی بسیار باشکوه برگزار شد، ولی از شادی و شادمانی خبری نبود؛ و به این ترتیب خیاط به مقام پادشاهی دست یافت.

هنوز مدتی از ازدواج آن‌ها نگذشته بود که شبی ملکه متوجه شد همسرش در خواب صحبت می‌کند. او می‌گفت:

– زود باش کارت را تمام کن! دلم می‌خواهد این جلیقه را هرچه زودتر تمام کنی! باید زود درزهای آن را بدوزی! اگر همین طور بیکار بنشینی پدرت را در می‌آورم

این صحبت‌ها هر شب تکرار می‌شد. ملکه جوان تازه پی برده بود که همسرش خیاط است و از خانوادهای سطح بالا نیست. او قضیه را به اطلاع پدرش رساند تا شر چنین همسری را از سر او کم کند. پادشاه او را دلداری داد و گفت:

– امشب وقتی می‌خواهی بخوابی در اتاقتان را باز بگذار، به محض اینکه شوهرت به خوابی عمیق فرو رفت خدمتکاران می‌آیند، دست و پای او را با طناب می‌بندند و بعد هم او را با یک کشتی به سرزمینی دوردست می‌برند.

همسر جوان از این نقشه خوشحال شد و گفت که آماده است تا ترتیب کارها را بدهد. ولی نگهبان شاه این مکالمه را شنید و چون برای خیاط خیلی احترام قائل بود، این توطئه را با او در میان گذاشت.

خیاط کوچک جواب داد:

– من هوای کار را دارم و بی آنکه آن‌ها بفهمند در را از پشت چفت خواهم کرد.

شب فرارسید و همه در همان ساعات همیشگی به استراحت پرداختند. ملکه همین‌که دید شوهرش به خواب رفته است آهسته برخاست و در را باز کرد. خیاط که وانمود می‌کرد به خواب رفته است با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن:

– زود باش، پسرک زود باش جلیقه را تمام کن، درز شلوارها را هم بدوز، وگرنه پدرت را در می‌آورم! من با یک ضربه هفت نفر را نابود کرده‌ام، دو غول را از بین برده‌ام، یک اسب تک شاخ را شکار کرده‌ام و گرازی وحشی را زنده اسیر کرده‌ام، آن وقت فکر می‌کنی از آن‌ها که پشت در اتاقم ایستاده‌اند واهمه ای دارم؟

توطئه گران که این را شنیدند، مثل قشونی شکست خورده پا به فرار گذاشتند. از آن پس هیچ کس جرئت نکرد در قلمروی حکومت خیاط قدمی علیه او بردارد. به این ترتیب خیاط به تاج و تخت رسید و تا آخر عمر در مقام پادشاهی باقی ماند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18879

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *