آقای ناظم صدبار گفته بود کتوشلوار بپوشید، اما کسی گوش نمیداد. شاگردان همچنان با عبا و سرداری و عمامه و کلاه قجری به مدرسه میآمدند. آن روز بالاخره ناظم به ستوه آمد
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه: زنگ انشاء نوشته رسول پرویزی / آقا معلم، نفسش از جای گرم بلند میشود
آقای معلم، نفسش از جای گرمی بلند میشود. او نمیداند من در چه جهنمی به نام خانه زندگی میکنم. او از تندخویی و خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد.
بخوانیدقصه عامیانهی کرهای: دختر جوان آسمانی و هیزمشکن
در زمانهای قدیم، یک پسر جوان در خانهای در استان «گانگ وُن شمالی» نزدیک دامنهی کوه الماس زندگی میکرد. او خیلی فقیر بود، به همین خاطر برای به دست آوردن پول هرروز به کوه میرفت و هیزم میشکست
بخوانید