در تمام کشور جشن و شادی بر پا بود و همهجا چراغانی شده بود، چون دختر پادشاه به دنیا آمده بود؛ دختری کوچولو و زیبا.
بخوانیدRecent Posts
قصه شب کودکان: مزرعهی قارچها
آقای بالتازار به بچهها گفت: «دوست دارید کمی قارچ بچینید؟ در این فصل همهی زمینها پر از قارچ میشود. من میدانم کجا قارچ بیشتری دارد. اگر بخواهید، محل قارچها را به شما نشان میدهم.»
بخوانیدقصه شب کودکان: سنجاب فراموشکار
سنجاب کوچولو گفت: «سلام بچهها! اسم من بِنِل است. اسم شما چیست؟» دختر کوچولو گفت: «اسم من سارا است و این هم برادرم ماتیو است.»
بخوانید