بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد و دیگر هم سراغش نرفتم، حتی آخرین نامهاش باز نشده لای کتابی که زمانی بهم هدیه داده بود، مانده است؛
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه «از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟» / جمشید محبی
من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسهها دنبال «جهان گرایشها»ی «کارل پوپر» میگشتم...
بخوانیدداستان کوتاه «غم لعنتی نزدیک بهار» / جمشید محبی
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد.
بخوانید