شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دستهجمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد
بخوانیدRecent Posts
داستان کوتاه «زن خانگی» / جمشید محبی
شوهرم توی زندگی با من مثل پرندهای در قفس است؛ خودش اینطور میگوید اما مشخصاً چرت میگوید. مشخصاً چرت میگوید چون نمیفهمد که مهمترین دلیل زنده بودنم است، دلخوشیام برای ادامهی زندگی و امیدم برای شروع روزی تازه است.
بخوانیدداستان کوتاه «چای عصرانه» / سعیده رنگچی
تو باغچهی خونمون یه نهال زیتون کاشتم. به امید باروری، به امید روزی که از درختی که خودم کاشتم زیتون بچینم و باهاش شور درست کنم.
بخوانید