آن روز مانند بسیاری از روزهای دیگر، پیاده و تنها از کوچهای در شهر کوفه عبور میکرد. در بین راه، زنی را دید که مشک آبی را بر دوش گذاشته است. سنگینی مشک آب، قد او را خمیده کرده بود...
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کمک به دیگران
داستان آموزنده کودکانه: آقا برفی || به همدیگه کمک کنیم!
در ابتدای زمستان، دو روز بیشتر به عید کریسمس باقی نمانده بود که برف تندی شروع به باریدن کرد تمام بعدازظهر و در طول شب، هزاران هزار، میلیونها میلیون، بلکه میلیاردها میلیارد دانهی بلوری برف، بیصدا بر زمین نشست.
بخوانیدداستان کودکانه: آدمبرفی و مترسک || به یکدیگر کمک کنیم
همهجا پر از برف بود. در یک مزرعه، یک مترسک و یک آدمبرفی کنار هم نشسته بودند. آدمبرفی یک کلاه و شالگردن قرمز، یک جفت دست بلند چوبی، دوتا چشم سیاه زغالی، یک بینی هویجی و سه تا دگمهی فندقی داشت. مترسک هم لباسهایی کهنه به تن داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: سگهای آهنربایی || به دیگران کمک کنیم
در جنگلی، میمونِ کوچکی زندگی میکرد به نام کیکی ماری. یک روز، بعدازاینکه ۱۶ بار اتاقش را تمیز کرد، پول خود را برداشت و به فروشگاه اسباببازیهای آهنربایی رفت.
بخوانیدداستان کودکانه: چکاوک و مزرعهدار || خودت به خودت کمک کن
قصه آموزنده: چکاوکی در مزرعهی ذرت لانه ساخت. او با جوجههایش در این لانه زندگی میکرد. لانه آنها پناهگاه خوبی بود. تا اینکه ذرتها رسید و وقت چیدن آنها شد.
بخوانید