تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 1

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم

کتاب داستان کودکانه

سگ‌های آهنربایی

نویسنده: هایِس رابرتز
ترجمه: حسن حلیمی

به نام خدا

در جنگلی، میمونِ کوچکی زندگی می‌کرد به نام کی‌کی ماری.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 2

یک روز، بعدازاینکه ۱۶ بار اتاقش را تمیز کرد، پول خود را برداشت و به فروشگاه اسباب‌بازی‌های آهنربایی رفت. در آنجا آهنرباهای گوناگونی وجود داشت.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 3

ماری یک سگ آهنربایی انتخاب کرد و ۵ سِنت برای آن پرداخت. او خیلی این اسباب‌بازی را دوست داشت.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 4

هر جا که می‌رفت، آن را با خود می‌برد و جاهای موردعلاقه‌اش را به او نشان می‌داد. به سمت رودخانه حرکت کرد؛ یعنی جایی که سگ‌های آهنرباییِ واقعی زندگی می‌کردند. وقتی به رودخانه نزدیک شد، اتفاقی عجیب افتاد.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 5

سگ‌های آهنربایی واقعی یکی‌یکی به اسباب‌بازی او چسبیدند. ماری شروع به راه رفتن کرد تا شاید آن‌ها بیفتند، یا بتواند کاری کند که آن‌ها نچسبند؛ اما آن‌ها جدا نشدند.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 6

آن‌قدر این سگ‌های آهنربایی زیاد شدند که اسباب‌بازی او سنگین شد و حتی نتوانست آن را بلند کند. ماری گفت: «کاش اسباب‌بازی دیگه ای برمی‌داشتم.» ناگهان چند لحظه بعد، سروصدای زیادی شنید.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 7

دو مارمولک را دید که وسط رودخانه و میان جریان تندِ آب، گیر افتاده بودند. ماری فکری به ذهنش رسید.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 8

تمام توانش را یکجا جمع کرد و همۀ سگ‌های آهنربایی را به آب انداخت. به خاطر جریان آهنربا، همۀ سگ‌ها به ترتیب به هم چسبیدند و به شکل یک پل، درآمدند.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 9

به همین خاطر، مارمولک‌ها توانستند به‌سلامت از رودخانه بیرون بیایند. این دو مارمولک، ماری را به قصر خودشان بردند.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 10

پادشاه مارمولک‌ها به خاطر نجات دادن این دو مارمولک، به ماری یک روبان آبی هدیه داد.

داستان کودکانه: سگ‌های آهنربایی || به دیگران کمک کنیم 11

ماری با خوشحالی از کاری که کرده بود، همۀ سگ‌های آهنربایی را با خود به خانه برد و آن شب همگی با شادی، به خواب رفتند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=31107

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *