بایگانی/آرشیو برچسب ها : خرگوش

روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی می‌کردند. برادر بزرگ‌تر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آن‌طرف دریا بروند.

روزی روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و ازخودراضی بود. شیر، هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر می‌کرد که راستی راستی از همه حیوان‌های دیگر قوی‌تر است و هر کاری بخواهد، می‌تواند انجام دهد.

خرگوش صحرایی جوانی در روستا زندگی می‌کرد. او خیلی زیبا بود و آن‌قدر پاهایش سریع بودند که مطمئن بود هیچ‌کس نمی‌تواند او را شکست دهد.

روزی از روزها، وقتی پیرمرد به مزرعه رسید، ناگهان چشمش به راکونی افتاد که داشت ترب‌هایش را می‌کند و با خود می‌گفت: «به‌به! چه ترب‌های خوشمزه‌ای!»

این قصه درباره کمک کردن به یکدیگر است. همه باید در لحظه ‌های دشوار زندگی به یکدیگر کمک کنیم. همانطور که سنجاب کوچولو به دوستش خرگوش کمک کرد...