آوردهاند که در زمان قدیم دو درویش خراسانی با یکدیگر دوست بودند. آن دو باهم چنان صمیمی بودند و مهربان که مردم میگفتند آن دو دوست، مثل دو مغز بادام هستند در یک پوست.
بخوانیدحکایات گلستان: زاهدان در شهر / پرهیزگاران راستین چشم طمع به مال و منال دنیا ندارند
آوردهاند که در زمان قدیم مَلِکی پرهیزگار بود و عادل. در سرزمین او، مردم در امن و آسایش بسر میبردند و از ملک عادل خود، راضی و خرسند بودند و دعا به جانش میگفتند تا عمرش دراز باشد.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: خانه آباد کن، دل شاد کن / قدر نعمت ها را بدانیم
برگ گل قصه میگفت. قصهی کی را؟ قصهی دختر یکی یکدانه را میگفت: پیرزنی بود که یک دختر داشت؛ پیرزن تمیز و مرتب بود؛ اما دختر سربههوا بود، دل به کار نمیداد و هیچ کاری را به آخر نمیرساند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: هدیه تولد بابا سنجاب + متن فارسی قصه / به جای قهر کردن، دوست باشیم / قصهگو: خاله مریم نشیبا 62#
موش موشی و بچه خرس و جوجه اردک و سمورک یک روز صبح، خوشحال و خندان رفتند دم در خانهی سنجاب کوچولو تا باهاش بازی کنند. ولی سنجاب کوچولو که خیلی ناراحت و بیحوصله به نظر میرسید
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: لاکی کوچولو و خانهی نقلیاش + متن فارسی قصه / آفرینش تمام موجودات دلیلی دارد / قصهگو: خاله مریم نشیبا 61#
روزی روزگاری توی یه جنگل خیلی بزرگ و سرسبز، یه بچه لاکپشت کوچولو با مامان و باباش زندگی میکرد. بچه لاکپشت کنجکاو و بازیگوش قصهی ما اسمش لاکی کوچولو بود.
بخوانید