همهجا ساکت بود، برف آمده بود و بیشتر حیوانها توی لانههایشان خوابیده بودند. تنها صدایی که شنیده میشد صدای قارقار کلاغها بود. کلاغها دورهم جمع شده بودند تا باهم به دنبال غذا بروند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 292
همهجا ساکت بود، برف آمده بود و بیشتر حیوانها توی لانههایشان خوابیده بودند. تنها صدایی که شنیده میشد صدای قارقار کلاغها بود. کلاغها دورهم جمع شده بودند تا باهم به دنبال غذا بروند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 323
از شب قبل داشت برف میبارید و همهجا پر از برف بود. بچهها با خوشحالی به مدرسه رفتند. آقای معلم گفت: اگر بچههای خوبی باشید میتوانید بعد از کلاس به حیاط بروید و برفبازی کنید.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 476
در جنگلی زیبا و سرسبز یک جیرجیرک و یک مورچه در کنار هم خانه داشتند. آنها همسایه بودند. تابستان که هوا خوب بود و آفتاب روی شاخههای درختها میتابید، جیرجیرک روی شاخهها مینشست و آواز میخواند
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 5,822
فهرست قصه های این مجموعه: 1- دختر نارنج و ترنج 2- دوستی دختر و پرندهها 3- سیاره ی تاریک 4- لاک پشت و لاکش 5- افسانه ای از لهستان
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,597
فهرست قصه های این مجموعه: 1- درختان شهر 2- سفر برفی 3- شیر و پشه و عنکبوت 4- گاری و کره اسب 5- افسانه ای از ویتنام
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 1,166
قصه منظوم __ فوتبالیست های محله __ طنز فوتبالی برای بچه ها گزارشگر: خبر خبر خبردار! خبر به کوچه، بازار دو تیم داریم، دو تیم خوب توپ میزنند صبح تا غروب صف زده تیم تپلی برابر تیم قلی تیم قلی راستی که تکنیک داره مربیاش یه پالتوی شیک داره تیم …
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 2,349
خروسه اومد نگام کرد نگا به کفش پام کرد کاکلشو تکون داد قوقولی قوقو صدام کرد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 637
روزی روزگاری بزی با هفت بزغالهاش در جنگلی سرسبز زندگی میکرد. بز مجبور بود روزها برای خرید و تهیهی غذای بزغالههایش، از خانه بیرون برود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 302
اگر فصل زمستان، ساکت و غمگین به نظر میرسد به خاطر این است که در زمستان گُل کمی وجود دارد. این گلها هستند که باعث زیبایی طبیعت میشوند. در زمستان خبری از گلهای مینا و نسترن نیست.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 315
پیرزن مهربان، آهستهآهسته قدم برمیداشت. درست مثل همهی پیرمردها و پیرزنهای نودساله در محلهای که پیرزن زندگی میکرد، همه به او مادربزرگ میگفتند. پیرزن همیشه لبخند میزد و به دیگران سیب میداد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر