روز قشنگی بود. آفتاب میدرخشید و آسمان آبی، مثل آینه، صاف و براق بود. آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه میخواند و او با دقت گوش میداد.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,868
روز قشنگی بود. آفتاب میدرخشید و آسمان آبی، مثل آینه، صاف و براق بود. آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه میخواند و او با دقت گوش میداد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 949
دوروتی و عمو هنری سوار کشتی شدند تا به کشور استرالیا سفر کنند. سفر طولانی آنها ادامه داشت تا اینکه یک روز ناگهان هوا طوفانی شد. موجهای دریا تکانهای شدیدی به کشتی وارد کردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 6,100
من، جودی ابوت، یکی از بچههای پرورشگاه «گولیا جون» هستم؛ یعنی در آنجا بزرگ شدهام و حالا دبیرستان میروم و در ضمن، مربی بچههای کوچکتر از خودم هم هستم.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 7,179
یکی بود، یکی نبود. دشت سرسبزی بود. در گوشه این دشت بزرگ، بزبزقندی با هفت بزغالهاش بهخوبی و خوشی زندگی میکرد. اسم یکی از بزغالهها شنگول، دیگری منگول و سومی حبه انگور بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 4,751
روزی و روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای قشنگ زندگی میکردند. پیرمرد، «خِیزَران شکن» بود. او هرروز به نیزار بزرگی میرفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 4,979
روزی و روزگاری، دختر یتیمی به اسم «دوروتی» با عمو و زنعمویش زندگی میکرد. کلیه آنها در میان یک چمنزار بزرگ و قشنگ بود. دوروتی هرروز، از صبح تا شب با سگ کوچولویش، توتو، بازی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,669
در زمانهای خیلیخیلی دور، پادشاهی بود که دلش میخواست همیشه لباسهای خوب بپوشد. خیاطهای مخصوص شاه، هرروز یک لباس تازه برای او میدوختند. روزی رسید که خیاطهای او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 6,151
روزی و روزگاری در یک دهکده کوچک، دختر کوچولویی بود که همه دوستش دانستند. او در قلب مردم جا داشت. مادربزرگ دخترک که به بچهها خیلی علاقه داشت، در روز تولد او، شنل زیبایی به او هدیه کرد؛ یک شنل قرمز پررنگ با کلاهی قشنگ.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 662
در روزی زیبا و رؤیایی، یک موجود فضایی تصمیم گرفت با سفینهی خود برای آشنایی با انسانها و بقیه موجودات زنده به زمین سفر کند. وقتی پس از طی سفری طولانی به زمین رسید
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 850
بچه فیل با غم و غصه گوشهای نشست و زانوهایش را بغل کرد. این چندمین باری بود که حیوانات جنگل به دندانهای او میخندیدند. فیل کوچولو آهی کشید
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر