سیب لپ قرمزی روی شاخههای درخت منتظر نشسته بود. نسیم کوچولو، هرروز صبحِ خیلی زود و گاهی هم بعد از غروب آفتاب، سری به درختها و لپ قرمزی میزد.
بخوانیدClassic Layout
داستان زیبا و آموزنده: آش چغندر پربرکت
پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آتش، دشمن طبیعت
یک روز تابستانی، کوثر و امیر همراه پدر و مادرشان برای گردش به جنگل رفتند. هنگام ظهر وقتی خواستند غذایشان را گرم کنند متوجه شدند که کبریت را در خانه جاگذاشتهاند.
بخوانیدداستان کودکانه: کاکا پینهدوز در روز سمپاشی
ملخک و کاکا پینهدوز روی درخت خوابیده بودند. از طرف رودخانهها صدایی شنیده میشد. هوا روشن شده بود. نسیم خوبی میوزید؛ اما همراه نسیم، بوی تندی حس میشد.
بخوانیدداستان زیبا و کودکانه: آرزوی سیب کوچولو
سیب کوچولو لابهلای شاخههای یک درخت بزرگ پنهان شده بود. یک روز آقای باغبان آمد و همهی سیبها را چید و توی سبد گذاشت؛ اما سیب کوچولو را ندید.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: کاکا پینهدوز و ملخک
کاکا پینهدوز، پشت خرمگس سوار بود و زمین را تماشا میکرد. تا آنوقت هرگز زمین را از آن بالا ندیده بود؛ اما خرمگس بوی بدی میداد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: کفشدوزک و لباس سفر
کفشدوزک، صبح زود بیدار شد، صورتش را شست. سه جفت پا و شاخکش را تمیز کرد، شاخکها را بالا و پایین برد و ورزش کرد. بقچهاش را برداشت، روی پشتش گذاشت
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: بهجای پدر || پیامبر مهربان
بچهها با شادی به اینطرف و آنطرف میدوند. در گوشهای از کوچه، کودکی تنها و غمگین ایستاده است و بازی آنها را تماشا میکند. پیامبر خدا کودک را میبیند، نزدیک او میرود، سلام میکند
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: رهگذر مهربان || حسن، امام مهربان
ظهر است. خورشید میدرخشد. کوچههای شهر مدینه خلوت شده است. چند مرد فقیر زیر سایهی درختی نشستهاند و غذای سادهای میخورند. ناگهان صدای پای اسبی را میشنوند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: افطار شیرین || کمک به نیازمندان
علی بود، فاطمه بود، و فرزندان دلبندشان. آنها روزه بودند. نزدیک افطار سفرهای پهن کردند. در سفره یککاسه شیر، یک ظرف آب و دو قرص نان گذاشتند. غذایشان همین بود.
بخوانید