تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان مصور کودکانه آلیس در سرزمین عجایب

داستان مصور کودکانه: آلیس در سرزمین عجایب

کتاب داستان مصور کودکانه

آلیس در سرزمین عجایب

نوشته: لوییس کارول
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

روز قشنگی بود. آفتاب می‌درخشید و آسمان آبی، مثل آینه، صاف و براق بود. آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه می‌خواند و او با دقت گوش می‌داد. کم‌کم آن‌قدر غرق در دنیای قصه شد که دیگر حرف‌های خواهرش را نمی‌شنید. در همان لحظه، خرگوش سفیدی، با سرعت ازآنجا گذشت.

آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه می‌خواند

خرگوش ساعت زنگ‌داری در دست گرفته بود و به آن نگاه می‌کرد و تند و تند با خودش می‌گفت: «وای! بازهم دیر کردم! حالا چه جوابی به آن‌ها بدهم؟»

آلیس بلند شد و به دنبال خرگوش راه افتاد. او را صدا کرد و گفت: «صبر کن خرگوش! من هم همراهت می‌آیم!» ولی خرگوش به حرف او توجهی نکرد. رفت و رفت و کمی جلوتر وارد سوراخی شد.

آلیس فکر کرد، خرگوش وارد لانه‌اش شده است. او هم به دنبالش وارد سوراخ شد. یک‌دفعه حس کرد، وارد دالان درازی شده است. سوراخ، خیلی عمیق و گود بود. آن‌قدر عمیق بود که هر چه پایین می‌رفتند، به انتهایش نمی‌رسیدند. رفتند و رفتند و در همین حال آلیس فکر کرد، دیگر به مرکز زمین رسیده‌اند.

آلیس فکر کرد، دیگر به مرکز زمین رسیده‌اند

آلیس در راه چیزهای زیادی دید. کتاب‌های قصه، نقشه جهان‌نما، سبدهای پر از میوه و ظرف‌های چینی و بلور، از خودش پرسید: «به‌طرف کدام کشور می‌روم؟ یادم باشد، وقتی به آنجا رسیدم، به مردمش سلام کنم.»

کمی پایین‌تر، آلیس آینه و شانه‌ای پیدا کرد و موهایش را شانه زد.

آن‌ها بازهم رفتند و رفتند تا به انتهای دالان رسیدند. سرعتشان آن‌قدر زیاد بود که آلیس وحشت کرد. چون می‌دانست که تا چند لحظه دیگر به زمین می‌خورد. از ترس چشم‌هایش را بست و ناگهان با صدای وحشتناکی به زمین خورد. آلیس بااینکه خیلی دردش آمده بود، زود بلند شد و نشست. دور و برش را نگاه کرد. وسط تونلِ نیمه تاریکی نشسته بود. یک طرف تونل روشن‌تر بود، معلوم بود که آنجا به فضای باز راه دارد.

. یک طرف تونل روشن‌تر بود، معلوم بود که آنجا به فضای باز راه دارد.

خرگوش به‌طرف روشنایی دوید. آلیس هم بلند شد و پشت سرش راه افتاد.

خرگوش سفید، جلو بود و آلیس پشت سرش. آن‌ها از تونل تاریک گذشتند و به تالار بزرگی رسیدند. دورتادور تالار، پر از دَر بود. آلیس درها را یکی‌یکی امتحان کرد. همه بسته بود. درمانده به همه طرف نگاه کرد. نمی‌دانست چطوری ازآنجا بیرون برود. یک‌دفعه روی میزی کوچک کلیدی پیدا کرد. کلید را برداشت و یکی از درها را باز کرد؛ اما چه فایده! او که نمی‌توانست از آن درِ کوچک رد شود.

آلیس که خودش را تنها دید به گریه افتاد. آن‌قدر گریه کرد که از اشک‌هایش جوی کوچکی جاری شد. در همان حال او هوس کرد چیزی بخورد. تالار را گشت. بطری کوچکی پیدا کرد که روی آن نوشته‌شده بود: «مرا بنوش!» آلیس مایع بطری را سرکشید. حس کرد که دارد کوچک می‌شود؛ کوچک و کوچک‌تر.

آلیس مایع بطری را سرکشید. حس کرد که دارد کوچک می‌شود؛ کوچک و کوچک‌تر

حالا که آلیس کوچک شده بود، در برکه‌ای که از اشک‌هایش درست شده بود، شناور شد. نمی‌دانست کجا برود و چطوری خودش را نجات بدهد. در آن برکه، حیوان‌های دیگری هم پیدا کرد. اردک، موش و… آن‌ها دور آلیس جمع شدند و کمکش کردند تا از برکه بیرون برود. لباس‌های آلیس خیس بود.

یکی از حیوان‌ها گفت: «بیایید، بازی کنیم تا باد، لباس آلیس را خشک کند.»

آن‌ها دست همدیگر را گرفتند و آن‌قدر بازی کردند تا لباس‌های او خشک شد.

حیوانات دست همدیگر را گرفتند و آن‌قدر بازی کردند تا لباس‌های او خشک شد.

در آن لحظه خرگوش سفید از راه رسید و باعجله به آلیس گفت: «کجایی دختر؟! من دستکش و بادبزنم را در خانه جاگذاشته‌ام …»

خرگوش آشفته و پریشان بود.

آلیس برای کمک به خرگوش به‌طرف خانه او راه افتاد تا دستکش و بادبزنش را پیدا کند. خانه‌ی خرگوش، قشنگ بود. وقتی آلیس داخل خانه شد، دستکش و بادبزن را پیدا کرد. بعد چشمش به بطری کوچکی افتاد. دیگر می‌دانست که اگر مایع داخل آن را بخورد، چه اتفاقی می‌افتد. درش را باز کرد و آن را سر کشید. همین‌که مقداری از مایع از گلویش پایین رفت، آلیس حس کرد، دارد بزرگ می‌شود.

همین‌که مقداری از مایع از گلویش پایین رفت، آلیس حس کرد، دارد بزرگ می‌شود.

آن‌قدر بزرگ شد که دیگر در خانه جا نمی‌گرفت. برای همین مجبور شد خم شود و دست‌وپایش را از در و پنجره بیرون ببرد.

آلیس از پنجره‌ی بالایی خانه، بیرون را نگاه کرد. خرگوش سفید و چند حیوان دیگر، گاریِ پر از سنگی را به آنجا می‌آوردند. وقتی جلو خانه رسیدند هرکدام سنگی برداشته و به‌طرف آلیس پرت کردند؛ اما سنگ‌ها، وقتی به صورت آلیس نزدیک می‌شدند، به تکه کیکی تبدیل می‌شدند. آلیس یکی از تکه‌های کیک را گرفت و خورد. با خوردن کیک، شروع کرد به کوچک شدن. آن‌قدر کوچک شد که به‌اندازه اولش درآمد.

وقتی از خانه‌ی خرگوش بیرون آمد، بازهم سرگردان بود و نمی‌دانست کجا برود. برای همین رفت و رفت تا به قارچ بزرگی رسید. روی قارچ، کرم سبزرنگی نشسته بود و قلیان می‌کشید.

. روی قارچ، کرم سبزرنگی نشسته بود و قلیان می‌کشید.

کرم از آلیس پرسید: «آیا دلت می‌خواهد به‌اندازه واقعی برگردی؟»

آلیس گفت: «نه، فقط می‌خواهم کمی بزرگ‌تر شوم.»

کرم سبزرنگ به آلیس گفت: «این قارچ را می‌بینی؟ اگر یک طرف آن را بخوری، بزرگ می‌شوی، اما خوردن طرف دیگرش، تو را کوچک می‌کند.»

آلیس تکه‌ای از قارچ را کند و خورد. همین‌که قارچ از گلویش پایین رفت، چانه‌اش بزرگ شد، طوری که به زمین می‌رسید. آلیس دستپاچه شد و کمی از طرف دیگر قارچ خورد. این بار گردنش دراز شد، طوری که سرش از درخت‌ها هم بالاتر رفت.

این بار گردنش دراز شد، طوری که سرش از درخت‌ها هم بالاتر رفت.

پرنده‌ای که بالای درخت لانه داشت، ترسید و فریاد زد: «مار! مار!»

آلیس گفت: «من مار نیستم.» بعد آن‌قدر از دوروبر قارچ خورد تا به‌اندازه دلخواهش رسید.

آلیس با خودش گفت: «حالا دُرُست شد. من شدم اندازه اولم، حالا باید بروم و آن باغ زیبا را پیدا کنم.»

رفت و رفت تا به درختی رسید که گربه‌ای روی شاخه‌اش نشسته بود. گربه با خودش حرف می‌زد و می‌خندید.

گربه‌ای روی شاخه‌اش نشسته بود. گربه با خودش حرف می‌زد و می‌خندید

آلیس جلو رفت و از گربه پرسید: «مگر گربه‌ها هم می‌توانند حرف بزنند و بخندند؟!»

گربه گفت: «بله، گربه‌ها هم می‌توانند حرف بزنند و بخندند.»

آلیس گفت: «آیا می‌دانی خرگوش سفید از کدام طرف رفت؟»

گربه گفت: «کمی جلوتر، به کلاه فروش دیوانه و خرگوش صحرایی می‌رسی، از آن‌ها بپرس»

آلیس به‌طرف همان‌جایی که گربه نشان داده بود، راه افتاد و رفت. کمی که جلو رفت، سروصدای عجیبی شنید. سروصدا از باغی به گوش می‌رسید. وسط باغ میز بزرگی بود و دور میز هم کلاه فروش دیوانه و خرگوش صحرایی نشسته بودند. بین آن دو، موشِ خواب‌آلودی چرت می‌زد. آن‌ها جشن کوچکی گرفته بودند و می‌خواستند باهم چای بنوشند.

وسط باغ میز بزرگی بود و دور میز هم کلاه فروش دیوانه و خرگوش صحرایی نشسته بودند

وقتی آلیس به آن‌ها رسید، سراغ خرگوش سفید را گرفت. کلاه فروش دیوانه گفت: «چه سؤال خوبی! آیا دوست نداری با ما یک فنجان چای بنوشی؟»

آلیس نگاه کرد. همه فنجان‌های روی میز خالی بود. برای همین، گفت: «خداحافظ دیوانه‌ها!»

آلیس رفت و رفت تا به باغ رسید. جلو در ورودی باغ، بوته گلی دید که روی شاخه‌هایش گل‌های زیادی بود. گل‌ها همه سفید بودند. دو باغبان، قوطی رنگ و قلم‌مو در دست گرفته بودند و گل‌ها را رنگ قرمز می‌زدند.

وقتی آلیس به آنجا رسید، شنید که آن دو باهم حرف می‌زنند.

دو باغبان، قوطی رنگ و قلم‌مو در دست گرفته بودند و گل‌ها را رنگ قرمز می‌زدند.

اولی می‌گفت: «زود باشید، عجله کنید! الآن ملکه می‌رسد، اگر ببیند که بازهم اشتباه کرده‌ایم، دستور می‌دهد ما را بکشند!»

دومی گفت: «بله، ملکه فقط یک راه‌حل می‌داند آن‌هم کشتن آدم‌ها.»

آلیس سلام کرد و پرسید: «چه شده؟ آیا می‌توانم کمکی کنم؟»

آن‌ها گفتند: «نه، تو هم ازاینجا برو. اگر ملکه تو را ببیند، معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورد. یک‌وقت دیدی هوس کرد و دستور داد که سرت را بِبُرَند.»

در همین لحظه، سروصدای ملکه و همراهانش شنیده شد.

وقتی ملکه وارد باغ شد، باغبان‌ها از ترس به خاک افتادند. ملکه همراه با ده سرباز مسلح به باغ آمده بود. او با دیدن آلیس به طرفش رفت و اسمش را پرسید. بعد ملکه به‌طرف بوته گل رفت و گل‌هایش را بو کرد. وقتی خواست شاخه گلی بچیند، دید گل‌ها تازه رنگ شده‌اند. عصبانی شد و دستور داد سر باغبان‌ها را از تن جدا کنند.

آلیس جلو دوید و گفت: «آن‌ها را ببخشید!»

ملکه تا این حرف را شنید، شمشیر را به دست آلیس داد و گفت: «حالا باید خودت این کار را بکنی.»

ملکه تا این حرف را شنید، شمشیر را به دست آلیس داد و گفت: «حالا باید خودت این کار را بکنی.»

آلیس گفت: «باشد، شما بروید، من این کار را می‌کنم.»

وقتی ملکه و همراهانش رفتند، آلیس باغبان‌ها را در جایی مخفی کرد و خودش به دنبال ملکه رفت.

آلیس کم‌کم ترسید. تا آن لحظه، ملکه کاری به کار او نداشت، ولی هرلحظه ممکن بود، دستوری از طرف ملکه صادر شود و جان او به خطر بیفتد. این بود که با خودش گفت: «بهتر است، زودتر ازاینجا بروم.»

در آن مدت ملکه، یکسره فرمان می‌داد: «سر این را ببرید! آن‌یکی را به زندان بیندازید!» در یک‌لحظه ملکه به آلیس نزدیک شد و از او پرسید: «آیا تا حالا لاک‌پشت خیالی را دیده‌ای؟»

آلیس گفت: «نه، ولی دلم می‌خواهد آن را ببینم.»

ملکه، شیردال را که در گوشه‌ای خوابیده بود، بیدار کرد و گفت: «زود این دختر را پیش لاک‌پشت خیالی ببر.»

شیردال و آلیس از لاک‌پشت خیالی خداحافظی کردند

آلیس بااینکه نمی‌خواست همراه شیردال برود، ولی فکر کرد: «هر چه باشد، خطرش از بودن با ملکه کمتر است.»

وقتی شیردال و آلیس از لاک‌پشت خیالی خداحافظی کردند، به حیاط خانه ملکه برگشتند. در آنجا همه در تالار دادگاه جمع بودند و سربازی را محاکمه می‌کردند. خرگوش هم آنجا بود.

آلیس از شیردال پرسید: «می‌خواهند چه کنند؟»

شیردال گفت: «می‌خواهند بیچاره‌ای را به مرگ محکوم کنند.»

شیردال گفت: «می‌خواهند بیچاره‌ای را به مرگ محکوم کنند.»

آلیس ایستاده بود و به کارهای مسخره ملکه و شاه می‌خندید. ناگهان حس کرد که دارد بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. اول خواست از دادگاه بیرون برود. ولی در همان لحظه صدایش کردند تا به‌عنوان شاهد، حاضر شود. وقتی خواست به جایگاه برود، آن‌قدر بزرگ شده بود که پایش به میز قاضی خورد و آن را برگرداند. جلسه دادگاه به هم خورد و همه‌چیز درهم ریخت. همه با دیدن او ترسیدند و به گوشه و کنار فرار کردند.

آن روز، شاه و ملکه برای چندمین بار قضاوت کردند. شاه می‌خواست بازهم دادگاه تشکیل دهد، ولی ملکه گفت:

«اول او را محکوم کنید، بعد دادگاه تشکیل بدهید.»

آلیس گفت: «عجب احمق‌هایی!» بعد فریاد زد: «شما همه احمقید!»

ملکه خواست دستور بدهد که سر او را از تن جدا کنند، ولی آلیس با شجاعت گفت: «خیال کردی می‌ترسم؟ شما همه تکه‌های کاغذی هستید!»

همان موقع ورقه‌های مقوایی، همگی به هوا رفتند و بر سر آلیس ریختند. آلیس فریاد کوتاهی کشید و ورقه‌ها را از روی صورتش کنار زد. در همان لحظه چشم‌هایش را باز کرد و دید کنار خواهرش خوابیده است.

آلیس چشم‌هایش را باز کرد و دید کنار خواهرش خوابیده است.

به خواهرش گفت: «چه خواب عجیبی دیدم!»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24691

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *