تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان مصور کودکانه: بابا لنگ‌دراز || ماجراهای جودی ابوت 1

داستان مصور کودکانه: بابا لنگ‌دراز || ماجراهای جودی ابوت

کتاب داستان مصور کودکانه

بابا لنگ‌دراز

نوشته: جین وبستر
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

من، جودی ابوت، یکی از بچه‌های پرورشگاه «گولیا جون» هستم؛ یعنی در آنجا بزرگ شده‌ام و حالا دبیرستان می‌روم و در ضمن، مربی بچه‌های کوچک‌تر از خودم هم هستم.

به نوشتن خیلی علاقه دارم، خیلی‌ها می‌گویند در آینده نویسنده می‌شوم. بگذریم، امروز خیلی سرمان شلوغ است. قرار است خانواده‌های نیکوکار به پرورشگاه بیایند و از میان بچه‌ها، چندتایی را به‌عنوان فرزندخوانده انتخاب کنند و با خود ببرند تا سرپرستی آن‌ها را به عهده بگیرند.

من، جودی ابوت، یکی از بچه‌های پرورشگاه «گولیا جون» هستم

آن روز خانواده‌های زیادی آمدند. همه هم با ماشین‌های آخرین‌مدل.

از چنین روزهایی خوشم نمی‌آید. مجبوریم از صبح زود بیدار شویم و بچه‌ها را آماده کنیم؛ چون مهمان‌ها که می‌آیند، باید بچه‌ها تمیز و مرتب باشند و همه‌جا تمیز باشد.

غروب بود و مهمان‌ها رفته بودند. داشتم از طبقه بالا به پایین می‌آمدم. از پنجره نگاهی به غروب خورشید انداختم. در فکر بودم که ناگهان با صدای یکی از بچه‌ها به خود آمدم.

– خانم مدیر کارت دارد!

راه افتادم و پله‌ها را یکی‌یکی پایین رفتم. نزدیک آخرین پله، سایه مردی -که روی دیوار افتاده بود- توجهم را جلب کرد. لحظه‌ای ایستادم و آن را نگاه کردم. سایه، پاهای خیلی‌خیلی بلندی داشت. ناخودآگاه فکری از ذهنم گذشت. از فکر خودم خنده‌ام گرفت. با خود گفتم: «بابا لنگ‌دراز!»

ناخودآگاه فکری از ذهنم گذشت. از فکر خودم خنده‌ام گرفت. با خود گفتم: «بابا لنگ‌دراز!»

خانم مدیر پشت میزش نشسته بود. تا چشمش به من افتاد، گفت:

«خسته نباشی جودی! یکی از مهمان‌ها نوشته‌هایت را خواند، از آن‌ها تعریف کرد. می‌گفت استعداد خوبی داری، قصد دارد، ترتیبی بدهد تا به دانشگاه بروی. می‌خواهد از تو نویسنده خوبی بسازد. اگر دختر خوبی باشی، حاضر است هر کاری برایت انجام دهد. در عوض، تو هم هرماه نامه‌ای برایش بنویسی و گزارش کارهایت را به اطلاعش برسانی. توقع زیادی ندارد. فقط می‌خواهد اسمش به تو گفته نشود. کاش او را می‌دیدی. آخرین نفری بود که ازاینجا رفت. خب نظرت چیست؟»

خانم مدیر پشت میزش نشسته بود. تا چشمش به من افتاد، گفت:

در دل گفتم: «پس او همان بابا لنگ‌دراز است!»

خب، از امروز آن آقای نیکوکار، بابا لنگ‌دراز من است. همان‌که تصمیم گرفته است مرا به دانشگاه بفرستد

بابا لنگ‌دراز جان، متشکرم! با داشتن بابایی چون تو، من خوشبخت‌ترین دختر دنیا هستم.

تا زمان باز شدن دانشگاه، خیلی دیر گذشت. آن روز از خانم مدیر خداحافظی کردم و به شهر رفتم، حیاط دانشکده‌مان پر از گل‌های خوشبو و رنگارنگ بود. درختانِ بلند، زمینِ پوشیده از چمن و خیلی چیزهای دیگر. شب‌ها هم به خوابگاه می‌رفتم. اتاقی که به ما داده بودند، چهار تخته بود. من و سه دختر دیگر. آن روز من زندگی تازه‌ای را شروع کردم.

حیاط دانشکده‌مان پر از گل‌های خوشبو و رنگارنگ بود.

هم‌اتاقی‌هایم را معرفی می‌کنم. غیر از خودم، دختر دیگری پیش ماست که عینک به چشم می‌زند و سال چهارم است. دومی دانشجوی سال اول است- مثل من- و اسمش «سالی مَک‌فورد» است. موهای سالی قرمز است.

سومی هم «جولیا پِندلتون» است، دختری مغرور و مثل مجسمه سرد و بی‌روح و معلوم است که از آن خانواده‌های ثروتمند است. برخلاف او، سالی، دختر شوخ و شادی است و همه را می‌خنداند. همه او را دوست دارند

همان‌طور که قول داده بودم، هرماه برای بابا لنگ‌درازم نامه‌ای نوشتم و پست کردم.

همان‌طور که قول داده بودم، هرماه برای بابا لنگ‌درازم نامه‌ای نوشتم و پست کردم.

دست بابا درد نکند. با فرستادن هر نامه، لباس قشنگی برایم فرستاد. ماه اول، لباس قرمزرنگ که برای مهمانی‌ها خوب است. ماه بعد لباس آبی‌رنگ و خیلی زیبا و ماه سوم لباس خاکستری. این‌یکی دیگر خیلی معرکه است. وقتی لباس‌هایم را می‌پوشم، دوستم سالی، می‌ایستد و با تحسین آن‌ها را نگاه می‌کند. خودم هم آن‌قدر به شوق می‌آیم که جلو آینه چرخ می‌زنم تا لباس‌هایم قشنگ‌تر به نظر آید.

یک روز، وقتی یکی از آن لباس‌ها را پوشیده بودم، به یاد گذشته‌ها افتادم. زمانی که دبستان می‌رفتم. یادم می‌آید، اول سال تحصیلی بود. همه‌ی بچه‌ها لباس‌های نو و تمیز پوشیده بودند، غیر از من. من مجبور بودم لباس کهنه سال گذشته‌ام را بپوشم. وقتی وارد کلاس شدم، بچه‌ها با دیدن من، مرا به یکدیگر نشان دادند و زیر لب چیزی گفتند و آهسته خندیدند.

خدا را شکر، حالا دیگر آن‌قدر فقیر نیستم. البته اول به لطف خدا، بعد هم باباجان لنگ‌درازم.

بابا لنگ‌دراز جان! یک‌چیز را خیلی دلم می‌خواهد بدانم. اینکه چند سال داری، اسمت چیست؟ و چرا خودت را نشانم نمی‌دهی.

از طرف جودی

بازهم که نگفتی کجا زندگی می‌کنی، چند سال داری و چه شکلی هستی.

بابا لنگ‌دراز مهربانم!
بازهم که نگفتی کجا زندگی می‌کنی، چند سال داری و چه شکلی هستی. پیری یا جوان؟ موهایت مشکی است یا خاکستری؟ شاید هم سرت طاس است!

نمی‌دانم، اگر دلت خواست، برایم بنویس. راستی کارَت چیست؟ این بیشتر از همه برایم مهم است.

از طرف جودی

بابا لنگ‌دراز مهربان!
یک سال گذشت و جوابم را ندادی. جواب سؤال‌هایم را. خواستم تصویری که از تو در ذهن دارم، برایت بکشم. تصویری با دست‌ها و پاهای باریک و بلند؛ اما چون صورتت را ندیده‌ام، جایش را خالی گذاشتم.

چون صورتت را ندیده‌ام، جایش را خالی گذاشتم.

راستی باباجان، امروز برایم روز خوبی نبود. تکالیف درسی‌ام را انجام نداده بودم و در کلاس نتوانستم به سؤال استادم جواب بدهم. برای همین خیلی خجالت کشیدم. اگر دلیلش را بخواهی، این است که دیروز به پرورشگاه رفته بودم تا قدری به آن‌ها کمک کنم. این بود که فرصت نکردم تکالیفم را انجام دهم. حالا تصمیم گرفته‌ام که بیشتر درس بخوانم. چون آخر سال است و زمان امتحان‌ها نزدیک. اگر خوب درس نخوانم، ممکن است نتوانم آن‌طور که شما خواسته‌اید، نمرات خوب بیاورم.

از طرف جودی

بابا لنگ‌دراز خوبم!
می‌دانید که اواسط بهار است. بهار هم که فصل زیبایی‌هاست. مخصوصاً اینجا، واقعاً دیدنی است. آیا دوست ندارید برای یک‌بار هم که شده سری به اینجا بزنی؟ قول می‌دهم که همه‌جاهای دیدنی اینجا را نشانتان بدهم؛ اما بابای خوبم، می‌دانم که نمی‌آیی، چون سرت خیلی شلوغ است. راستی، امروز جوان بسیار مؤدبی به دانشکده‌ی ما آمده بود. من از طرف مدیر دانشکده مأمور شدم که جاهای دیدنی اینجا را نشانش بدهم. خیلی دلم می‌خواست شما جای او بودی.

امروز جوان بسیار مؤدبی به دانشکده‌ی ما آمده بود.

بابا لنگ‌دراز مهربان من!
یادتان هست از جوان مؤدبی برایتان نوشتم؟ بله او آقای جی ویس است. آقای جی ویس عموی جولیاست و برای دیدن برادرزاده‌اش به دانشکده آمده بود؛ اما جولیا کلاس داشت و من که دوست جولیا بودم، مجبور شدم بروم و به او بگویم که جولیا کلاس دارد.

آقای جی ویس که مشغول خوردن بستنی بود، یکی هم برای من سفارش داد.

آقای جی ویس که مشغول خوردن بستنی بود، یکی هم برای من سفارش داد.

بابا لنگ‌دراز خوبم!
باباجان، امتحان‌های ما تمام شد و همه به خانه‌هایشان برگشتند. دوستم «سالی» مرا دعوت کرد تا به مزرعه آن‌ها که در حومه شهر است بروم و آقای سان پُل و خانم میدی -پدر و مادر دوستم- آدم‌های خیلی مهربانی هستند و خیلی تلاش می‌کنند که به من خوش بگذرد. دیروز در خانه آن‌ها کتاب خیلی جالبی پیدا کردم. پشت جلد کتاب، پسربچه‌ای به نام «جی ویس پندلتون» یادداشتی نوشته بود. این اسم عموی جولیاست. همان جوانی که قبلاً هم از او برایت نوشته‌ام. پدر جولیا می‌گفت که مدت‌ها پیش، برادرش با آن‌ها زندگی می‌کرده است.

از طرف دخترت جودی

پشت جلد کتاب، پسربچه‌ای به نام «جی ویس پندلتون» یادداشتی نوشته بود.

به بابا لنگ‌دراز خوب و مهربان!
سال تحصیلی شروع شد. حالا من دانشجوی سال دوم هستم. همین‌طور عضو تیم بسکتبال دانشکده‌مان. خیلی بسکتبال را دوست دارم. راستی برایتان گفتم که تیم ما در بین همه تیم‌ها اول شد؟ امیدوارم این بار، در نویسندگی برنده شوم و جایزه بگیرم.

از طرف جودی ورزشکار

سال تحصیلی شروع شد. حالا من دانشجوی سال دوم هستم

بالاخره بابا لنگ‌دراز من، لطف کرد و برایم نامه‌ای فرستاد و مرا دعوت کرد تا به خانه‌اش بروم. سوار قطار شدم و از اینکه به خانه پدرخوانده‌ام می‌رفتم خوشحال بودم. وقتی زنگ در خانه را زدم، مستخدم بابا منتظرم بود. در را باز کرد. داخل خانه بابا لنگ‌درازم روی مبلی نشسته بود. البته پشتش به ما بود و من صورتش را نمی‌دیدم. ناگهان بابا لنگ‌دراز گفت: «سلام جودی! خوش‌آمدی»

وقتی زنگ در خانه را زدم، مستخدم بابا منتظرم بود

خدایا چه می‌دیدم؟! این جی ویس بود. همان جوانی که قبلاً بارها او را دیده بودم.

این جی ویس بود. همان جوانی که قبلاً بارها او را دیده بودم.

جی ویس گفت: «تعجب می‌کنی جودی، من بابا لنگ‌دراز تو هستم!»

راستش خیلی تعجب کردم. آن‌قدر که هرگز آن روز را فراموش نمی‌کنم. چون آن دیدار باعث شد من و آقای جی ویس ازدواج کنیم و زندگی سخت گذشته‌ام را فراموش کنم.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24654

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *