دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از بچه موشها دمکوتاه بود، اسم آنیکی هم دم بلند. دم بلند و دمکوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا میکردند؛
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 685
دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از بچه موشها دمکوتاه بود، اسم آنیکی هم دم بلند. دم بلند و دمکوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا میکردند؛
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 750
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی و روزگاری در یک روستا بزغالهی بازیگوشی بود که هیچوقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی اینکه این بزغاله همیشه اینطرف و آنطرف میدوید و بازی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 689
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی در یک جنگل سبز لاکپشتی آرامآرام میرفت که یک خرگوش دید. خرگوش جستوخیزکنان به دنبال غذا بود که چشمش به لاکپشت افتاد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 473
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی یک توپ خرید. یک توپ قشنگ با خطهای قرمز و سفید. پسر کوچولو توپ را توی اتاقی گذاشت و با آن بازی کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 658
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمهی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمهها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمهها را کی بپوشم؟»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 695
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ کوچولوی سفید آمد توی یک خانه. توپ کوچولو اول توی حیاط بود. بعد توی اتاق رفت و آخر هم رفت توی آشپزخانه.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 4,854
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 924
روزی روزگاری خانم گنجشکی بچههایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچههای خوبم. امروز میخواهم برای شما از یک غذای خوشمزهی گنجشکها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,277
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یکبار اینور اتاق قل میخورد و یکبار آنور اتاق قل میخورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 761
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری دو خرس که نزدیک یک جنگل زندگی میکردند رفتند تا عسل پیدا کنند و بخورند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر