تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--دوستی-خرگوش-و-لاک‌پشت

قصه کودکانه‌ی: دوستی خرگوش و لاک‌پشت || دیگران را مسخره نکنیم

قصه کودکانه‌ی
دوستی خرگوش و لاک‌پشت

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی در یک جنگل سبز لاک‌پشتی آرام‌آرام می‌رفت که یک خرگوش دید. خرگوش جست‌وخیزکنان به دنبال غذا بود که چشمش به لاک‌پشت افتاد.

لاک‌پشت با دیدن خرگوش خوش‌حال شد و گفت: «آهای خرگوش می‌آیی باهم دوست شویم؟»

خرگوش ایستاد و گوش‌هایش را تکان داد و گفت: «من حاضرم با تو دوست بشوم؛ ولی به شرطی که آن لاک را از پشت خودت برداری.»

لاک‌پشت تعجب کرد و گفت: «برای چی؟ مگر لاک من چه آزاری به تو می‌رساند؟»

خرگوش گفت: «آزار نمی‌رساند، فقط یک چیز بی‌فایده و سنگین است! اگر تو هم مثل من یک حیوان سبک بودی، می‌توانستی مثل باد همه‌جا بروی و همه‌جا بدوی.»

لاک‌پشت گفت: «زیاد فکرش را نکن. لاک من هم حتماً فایده دارد… حالا می‌آیی با من دوست بشوی یا نه؟»

خرگوش خواست جوابی بدهد که یک‌دفعه صدای فیش فیش از لای علف‌های جنگل آمد. به دنبال صدا یک مار خودش را به خرگوش رساند.

خرگوش از ترس سر جایش ماند و نتوانست قدم از قدم بردارد. مار به‌طرف خرگوش رفت تا او را نیش بزند. لاک‌پشت که برای خرگوش نگران شده بود، جلو رفت و دم مار را گاز گرفت. مار به‌طرف لاک‌پشت برگشت؛ ولی لاک‌پشت سرش را توی لاک برد. مار دوباره به‌طرف خرگوش رفت؛ ولی بازهم لاک‌پشت دم او را گاز گرفت و توی لاک پنهان شد. خلاصه هر بار که مار خواست به‌طرف خرگوش برود، لاک‌پشت دم او را گاز گرفت…

چه دردسرت بدهم، مار از کارهای لاک‌پشت خسته شد و درحالی‌که با ناراحتی فش فش می‌کرد راهش را گرفت و رفت.

با رفتن مار خرگوش نفس راحتی کشید و با صدای بلند خندید.

لاک‌پشت رو به خرگوش کرد و گفت: «حالا چه می‌گویی؟ بازهم دوست داری که این لاک، پشت من نباشد؟»

خرگوش که با کمک لاک‌پشت از نیش مار نجات پیدا کرده بود گفت: «نه، حالا به شرطی با تو دوست می‌شوم که همیشه این لاک را پشت خودت داشته باشی.»

لاک‌پشت و خرگوش با این حرف بلندبلند خندیدند و به دنبال هم رفتند تا یک روز را با خوبی و خوشی به شب برسانند.

بله عزیزم… می‌دانی وقت چی شد؟ وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25475

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *