تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-کوچولو-و-باران

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و باران || بچه‌ها نباید بی‌اجازه جایی بروند

قصه کودکانه‌ی
گنجشک کوچولو و باران

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه. برای چی؟ برای آنکه گنجشک کوچولو بی‌خبر، از آشیانه بیرون آمده بود. بله… گنجشک کوچولو از این‌ور به آن‌ور، از روی این درخت به روی آن درخت رفت تا اینکه خسته و مانده شد. آن‌وقت روی دیوار نشست. آنجا ماند تا این‌که خستگی از تنش بیرون رفت. آن‌وقت با خودش گفت: «دیگر باید برگردم خانه. دارد دیر می‌شود. مادرم نگران می‌شود.»

گنجشک کوچولو این را با خودش گفت؛ ولی تا خواست پرواز کند، یک‌دفعه هوا بارانی شد. گنجشک کوچولو دوست داشت همان‌جا بماند؛ ولی ازآنجایی‌که می‌ترسید دیر به خانه برسد، توی همان هوای بارانی پرواز کرد. بله… او هنوز راه زیادی نرفته بود که باران تند تند شد، آن‌قدر که اگر همان‌طور می‌رفت، روی زمین می‌افتاد. این بود که دوروبر خودش را نگاه کرد تا جایی پیدا کند که کبوتری را توی لانه‌اش دید. کبوتر از همان‌جا گفت: «بیا اینجا گنجشک کوچولو.»

لانه‌ی کبوتر بالای یک بام بود. گنجشک رفت توی لانه‌ی کبوتر. جوجه‌های کبوتر هم تا گنجشک کوچولو را دیدند. خوشحال شدند و بال‌هایشان را تکان دادند. گنجشک کوچولو که خیس شده بود، توی لانه‌ی کبوتر گرم شد. کبوتر پرسید: «تو این باران چه‌کار می‌کردی کوچولو؟ تو الآن باید توی آشیانه‌ی خودت باشی.»

گنجشک کوچولو گفت: «رفته بودم بیرون پرواز و گردش کنم که زیر باران ماندم.»

کبوتر گفت: «تنها از آشیانه بیرون آمدی؟»

گنجشک گفت: «بله، تنهای تنها… مادرم نبود. اگر بود، نمی‌گذاشت تنها از آشیانه بیرون بیایم. امروز پرواز اول من بود.»

کبوتر گفت: «چه‌کار بدی کردی کوچولو. اگر توی باران می‌ماندی و اینجا را نمی‌دیدی چه‌کار می‌کردی؟ دیگر هیچ‌وقت تنها از آشیانه بیرون نرو.»

گنجشک کوچولو ناراحت شد و گفت: «می‌خواهی من را از لانه بیرون کنی؟»

کبوتر گفت: «نه، من این کار را نمی‌کنم؛ ولی آخرش که چی؟ مگر تو نباید به آشیانه‌ات برگردی؟»

گنجشک کوچولو جوجه‌های کبوتر را نگاه کرد و گفت: «چه جوجه‌های خوبی داری کبوتر خانم. من دوست دارم با آن‌ها بازی کنم.»

کبوتر گفت: «باشد با جوجه‌های من بازی کن؛ ولی بدان که هر کس خانه‌ای دارد. خانه هر پرنده‌ای برایش از همه‌ی خانه‌ها بهتر است.»

گنجشک گفت: «حالا تا خشک شوم و مادرم را پیدا کنم، با جوجه‌های شما بازی می‌کنم.»

بعدازاین، گنجشک کوچولو کنار جوجه کبوترها رفت و با آن‌ها سرگرم بازی شد. آن‌ها باهم پرپر بازی کردند و گفتند و خندید؛ ولی یواش‌یواش یکی از جوجه‌ها خسته شد و گفت: «مادر جان، چه قدر جای ما کوچک شده؟ تا کی این گنجشک اینجا می‌ماند؟»

بله… وقتی این‌طور شد، گنجشک کوچولو فهمید هیچ جا خانه‌ی خود او نمی‌شود. این بود که گفت: «خانم کبوتر من می‌خواهم پیش مادرم برگردم.»

کبوتر بیرون را نگاه کرد و گفت: «باشد. برمی‌گردی. هوا هم صاف شده و دیگر باران نمی‌بارد؛ ولی صبر کن من هم با تو بیایم، نباید تنها برگردی.»

کبوتر و گنجشک کوچولو پرواز کردند. آن‌ها رفتند و رفتند تا اینکه توی راه، خانم گنجشک را دیدند. خانم گنجشک تا آن‌ها را دید جیک‌جیک کرد و گفت: «بچه‌ی من را کجا بردی کبوتر خانم؟»

کبوتر گفت: «من بچه‌ی تو را جایی نبردم. از یک جا آوردم.»

خانم گنجشک پرسید: «از کجا؟»

کبوتر گفت: «از زیر باران… او هم خیس شده بود و هم گم شده بود.»

او این را گفت و برگشت. خانم گنجشک خواست حرفی بزند و بگوید که چه‌کار خوبی کردی، ولی خانم کبوتر رفته بود و رفته بود.

بله گل من از آن به بعد گنجشک کوچولو، نه بی‌خبر جایی رفت و نه بی‌خبر جای ماند. این‌طور که شد، قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گُل روی زمینی؛ خواب‌های خوب ببینی.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25461

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *