Classic Layout

یادداشت-های بی تعارف-مدیر-سایت-قصه-و-داستان-کودکانه-ایپابفا--

رفته بودم بلاگفا…

یه یادداشت بی‌تعارف دیگه… رفته بودم بلاگفا… ببینم مردم هنوز دنبال وبلاگن یا نه! چندتا کانال خاطره پیدا کردم. از همینها که طرف میشینه هر روز و هر شب حرفهای دلشو می نویسه و خیلی هم پابند آداب و رسوم نوشتن نیست. از همین جریان‌های سیال ذهن، شبیه اولیسس و …

بخوانید
داستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان 1

داستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان

اوایل بهار بود. گل‌های نرگس زرد به خورشید خیره می‌شدند و از گرمای آن لذت می‌بردند. آن‌ها آرام‌آرام گلبرگ‌های طلایی خود را باز می‌کردند تا شیپورک‌های زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند.

بخوانید
داستان-کودکانه-لوسی-و-درِ-سبز-(7)-

داستان کودکانه: لوسی و درِ سبز || قصه شب برای کودکان

لوسیِ جن‌گیر، در یک خانه‌ی معمولی، در خیابانی معمولی و در یک شهر معمولی زندگی می‌کرد. پشت خانه‌ی لوسی یک حیاط معمولی، با گل‌های معمولی و یک راه معمولی بود؛ اما در آخر راه، در انتهای حیاط، یک درخت بود که اصلاً معمولی نبود!

بخوانید
داستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان 2

داستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان

روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانه‌اش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگ‌تر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخم‌ها خوابید.

بخوانید
داستان-کودکانه-تعطیلات-خانم-موشه-(7)-

داستان کودکانه: تعطیلات خانم موشه || قصه شب برای کودکان

خانم موشه، پارسال خیلی گرفتار بود. وقتی تابستان داشت تمام می‌شد، مجبور بود برای ذخیره‌ی غذای زمستانش فندق، بادام و توت خشک جمع کند. بعد، اواخر زمستان، خانه‌ی کوچکش را حسابی تمیز کرده بود؛

بخوانید
کتاب-داستان-تخیلی-کودکان-ماجراهای-لیلو-و-استیچ-(11)-

داستان تخیلی کودکان: ماجراهای لیلو و استیچ | موجود بیگانه‌ در زمین

در سیاره‌ای به نام «تورو» در سرزمینی به نام «گالاکتیک» (فدراسیون کهکشانی) دانشمندی به نام «جومبا جوکیبا» زندگی می‌کرد. او طی آزمایشی که ۶۲۶ نامیده می‌شد موجودی را خلق کرد که بسیار عجیب بود.

بخوانید
کتاب-داستان-کودکانه-خرس-برادر-(11)-

کتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت

سال‌ها پیش‌ازاین، وقتی برف و یخ زمین را پوشانده بود، پسری به نام «کِنای» به یک سفر جادویی رفت و دربارg علاقۀ برادرانه و علاقه به همۀ موجودات چیزهای جدیدی را آموخت. کِنای و اهالی روستایی که او در آن زندگی می‌کرد، اعتقاد داشتند که ارواح پدرانشان، در روشنایی آسمان شمال کشور زندگی می‌کنند.

بخوانید
کتاب-داستان-کودکانه-کتاب-جنگل-(9)--

داستان کودکانه: کتاب جنگل || موگلی و باگیرا در جنگل

روزی پلنگی به نام باگیرا برای شکار به جنگل رفته بود که ناگهان صدای گریۀ عجیبی را از سمت رودخانه شنید و رفت تا ببیند که صدا از کجاست. ناگهان پسربچه‌ای را داخل سبدی دید که داشت گریه می‌کرد. با خودش گفت: اوه ...این بچۀ آدمیزاد است...

بخوانید