تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین 1

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین

داستان کودکانه

توله‌سگ بازیگوش

نویسنده: اورسولا مور
نقاشی: رِی کِرِس‌وِل
مترجم: سید حسن ناصری

به نام خدا

توی انبارِ یک مزرعه، ماده‌سگی در کنار توله‌های خود زندگی می‌کرد. یک روز، تمام توله‌سگ‌ها با مادرشان در انباری دراز کشیده و به خواب رفته بودند، تنها پاکوتاه، توله‌سگ بازیگوش، خواب از سرش پریده بود و نمی‌توانست بخوابد. پاکوتاه از جایش بلند شد و به همه‌ی گوشه و کنار انباری سر زد و بعد یک‌دفعه متوجه شد که درِ انباری باز است و بعد بدون این‌که مادرش متوجه بشود از انباری بیرون رفت.

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین 2

پاکوتاه خیلی تعجب کرد و با خودش گفت: «چه قدر اینجا شلوغ است.» حیاط، پر از مرغ، غاز، اردک و بوقلمون بود.

سگ کوچولو پاسی کرد و گفت: «دوست دارید با من بازی کنید؟» و بعد بدون آن‌که منتظر جواب مرغ‌ها بشود دنبال چند تا از آن‌ها کرد. مرغ‌های بیچاره از ترس قدقد می‌کردند و از جلوی او فرار می‌کردند. پاکوتاه وقتی‌که چشمش به غازها و اردک‌ها افتاد، پاسی کرد و گفت: «چه طورید؟» اردک‌ها با ناراحتی جواب دادند: «راحتمان بگذار.» غازها نیز بال‌هایشان را به هم زدند و گفتند: «به ما نزدیک نشو!» اما پاکوتاه از هیجان زیاد متوجه ترس غازها نشد و یک‌دفعه میان آن‌ها پرید.

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین 3

او به غازها گفت: «شما با من بازی می‌کنید؟» اما یکی از غازها با منقارش نوک محکمی به او زد. پاکوتاه از ترس روی زمین افتاد و گفت: «هی! مواظب باش! دردم گرفت.» غاز گردنش را بالا کشید و گفت: «اینجا که جای بازی کردن نیست. آن‌هم برای یک توله‌سگ بازیگوش مثل تو! چرا اینجا را به هم ریختی؟» در همین موقع بوقلمونی به‌طرف پاکوتاه حمله کرد. فکرش را بکنید که وقتی غازها این‌قدر بی‌رحم باشند، بوقلمون‌ها چه بلایی بر سر او می‌آوردند.

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین 4

پاکوتاه قصد داشت سریع به‌طرف انباری حرکت کند؛ اما هرجایی که می‌دوید پر از جوجه، مرغ، غاز و یا بوقلمون بود. خوشبختانه پاکوتاه از لای در انباری، مادرش را دید و پاس کرد. اردک‌ها و غازها تازه فهمیدند که پاکوتاه یک سگ بوده است و به همین خاطر دیگر دنبال او نکردند و او را نوک نزدند. پاکوتاه هم از فرصت استفاده کرد و سریع پیش مادرش برگشت.

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین 5

مادرش به او گفت: «چه دسته‌گلی به آب داده‌ای؟ ببین همه را ترسانده‌ای!» پاکوتاه زارزار گریه کرد و گفت: «غازها خیلی بامزه هستند، اما بدجنس هم هستند و نوک می‌زنند.» مادر پاکوتاه به‌آرامی جواب داد: «آن‌ها بدجنس نیستند، بلکه چون تو را نمی‌شناختند، از تو می‌ترسیدند. آن‌ها اول باید به تو عادت بکنند.»

مادر پاکوتاه دیگر او را سرزنش نکرد و پاکوتاه از این بابت خیلی خوشحال بود. پاکوتاه سریع توی بغل مادرش پرید و در یک‌چشم به هم زدن به خواب رفت.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32178

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *