تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 1

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته!

داستان کودکانه

موش شکمو

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 2

روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. به‌محض این‌که غذایش را توی قفس می‌گذاشتند، همه را لُپ‌لُپ می‌خورد و دوباره پوزه‌ی کوچکش را لای میله‌ها فرومی‌کرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.

هری می‌توانست از توی قفس، تمام غذاهای خوش‌مزه‌ی روی میز را ببیند. بوی نان تازه کافی بود تا آب از لب‌ولوچه‌اش سرازیر شود.

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 3

او با خودش غُرغُر می‌کرد: «این انصاف نیست! آن‌ها سرحال و بی‌خیال، مشغول خوردن هستند، ولی من از گرسنگی در حال مردن هستم!»

در چنین وقت‌ها احتمالاً هری فراموش می‌کرد که آن‌قدر غذا خورده که شکمش هنوز پر از غذاست. او به خودش می‌گفت: «اگر من می‌توانستم از این قفس قراضه بیرون بیایم، می‌توانستم تمام غذاهایی را که شایسته‌ی من هستند بخورم.» و با فکر این غذاهای خوش‌مزه آب از دهانش راه می‌افتاد.

یک‌شب، بعد از خوابیدن تمام اهل خانه، هری قبل از این‌که روی تُشک خاک‌اره‌ای خودش استراحت کند، روی گردونه‌اش می‌دوید، ناگهان صدایی شبیه جیرجیر چرخ ریسندگی‌اش شنید.

هری با خودش فکر کرد: «خنده‌آور است! دخترک همین امروز چرخ را روغن‌کاری کرده و مطمئناً امروز احتیاج به روغن‌کاری ندارد.» او از دویدن بازایستاد و از روی چرخ پایین آمد؛ اما صدای جیرجیر هنوز ادامه داشت.

بعد برایش مشخص شد که این صدای جیرجیر، از درِ قفس اوست که باز مانده است. احتمالاً دخترک قبل از این‌که به رخت خوابش برود در را نبسته است.

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 4

هری از خوش‌حالی به رقص درآمد، سپس به‌طرف دررفت و بااحتیاط بیرون را بررسی کرد. آنجا خطری نبود و همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید.

گربه روی صندلی خوابیده بود. سگ هم کف اتاق به خواب رفته بود. حالا به همان اندازه که یک موش بود یک هری زرنگ هم شده بود؛ سعی کرد فکرش را به کار بیندازد و طرز باز و بسته کردن در قفس را یاد بگیرد. فوری فهمید که چه طور می‌تواند در قفس را از پهلوها باز کند و بعد نفس عمیقی کشید.

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 5

روی میز، لقمه‌های خوش‌مزه‌ای از مهمانی شب قبل باقی مانده بود. او می‌توانست بوی بستنی را احساس کند. روی میز پرید و دهانش را با وَلَع توی ساندویچ‌های پنیر و تکه‌های کیک شکلاتی فروبرد و بعد از آن‌که کاملاً خورد، دهانش را پر از شیرینی‌های زنجبیلی کرد و دوباره به قفس خودش برگشت و در را پشت سر خودش بست.

هری با خودش گفت: «خب، من دیگر هیچ‌وقت گرسنه نمی‌مانم!»

آن شب و شب‌های بعد، هری بازهم از قفس بیرون آمد و پذیرایی مفصلی از خودش کرد.

او تمام چیزها، آجیل‌ها، موزها، خرده‌های نان، ژله‌ها و تکه‌های پیتزا را با ولع می‌بلعید. وقتی به قفس برمی‌گشت، دهانش پر از غذا بود و هنوز چیزی را می‌جوید و متوجه نبود که دیگر نمی‌تواند مدت زیادی روی چرخش بازی کند. برای همین از زور پرخوری، به زمین می‌افتاد و نمی‌توانست روی چرخش بچرخد و بدَوَد. او حالا چاق‌تر از آن شده بود که بتواند به‌آسانی از در قفس بیرون بیاید.

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 6

لحظاتی با عصبانیت کنار قفس نشست. شکمش هنوز از پرخوری شب قبل بَرآمده بود و باوجوداین، هنوز موش شکمو میل به خوردن داشت. بعد فکری به ذهنش رسید. با خودش گفت: «من از آن گربه‌ی تنبل کمک می‌گیرم» و با قدرت هرچه بیشتر یک جیغ بنفش کشید. گربه که خواب موش صحرایی می‌دید، بیدار شد و به هری گفت: «البته، من از کمک به تو خوش‌حال می‌شوم.» و با خودش فکر کرد که حالا می‌تواند یک شام درست‌وحسابی بخورد. با چنگال قوی خودش میله‌های در قفس را خم کرده و با پنجه‌های نیرومندش هری را از قفس بیرون کشید.

گربه به‌شدت احساس سیری می‌کرد، چون همراه هری، تمام غذاهایی را هم که در شکم او بود، خورده بود. او به‌سختی خودش را روی صندلی کشید و خیلی زود به خواب رفت و با دهان باز شروع به خُرخُر کرد. هر بار که گربه خرناس می‌کشید، صدای او مثل رعدوبرق در سر هری می‌پیچید.

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 7

هری فکر کرد: «هر طوری هست، باید از دهان او بیرون بروم!» ولی آن‌چنان چاق‌وچله شده بود که نمی‌توانست از دهان او بیرون بیاید. پس با خودش فکر دیگری کرد. از میان آرواره‌های گربه می‌توانست سگ را که روی زمین دراز کشیده بود ببیند. او التماس کنان گفت: «کمک، کمک!» سگ بیدار شد و با منظره‌ی عجیبی روبه‌رو شد. گربه را دید که به خواب رفته و خرخر می‌کند ولی بااین‌حال می‌توانست صدای جیغی را که از شکم او خارج می‌شد بشنود که می‌گفت: «کمک، کمک!» سگ تعجب کرده بود. سپس یک جفت چشم گِرد شده را میان دهان گربه دید و صدای هری را هم ازآنجا شنید. هری بود که التماس می‌کرد تا او را ازآنجا نجات بدهد. حالا سگ که چندان گربه را دوست نداشت، به فکر افتاد که هری را نجات بدهد.

سگ گفت: «دُمم را به آرواره‌های گربه می‌چسبانم. تو به آن آویزان شو تا تو را بیرون بکشم؛ اما یادت باشد که سروصدا نکنی. چون اگر گربه بیدار شود، دم من را گاز می‌گیرد.»

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 8

سگ خیلی سریع دمش را نزدیک آرواره‌های گربه آورد و موش به آن چنگ انداخت وفوری آن را گرفت. سگ با تمام قدرت او را کشید و هری را با تمام شیرینی‌ها و ژله‌هایی که بلعیده بود بیرون آورد.

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 9

هری درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد به سگ گفت: «متشکرم، از این به بعد، توی قفس خودم می‌مانم و به غذاهایی که به من داده می‌شود بسنده می‌کنم.»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32142

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *