تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کودکانه-شاهزاده-خانم-و-آدم‌برفی-(3)--

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود

داستان کودکانه

شاهزاده خانم و آدم‌برفی

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 1

یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجره‌ی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همه‌جا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده می‌شد. باغ اطراف قصر، آن‌چنان در برف فرورفته بود که انگار لایه‌ای از یخ آن را پوشانده است.

اگر رد پای «بو» بچه‌گربه‌ی بلا نبود، همه‌جا یکدست، سفید و دست‌نخورده باقی می‌ماند.

شاهزاده خانم درحالی‌که از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجید، فریاد زد: «من می‌روم بیرون آدم‌برفی درست کنم.» و با سرعت برای پیدا کردن کت و دستکش‌هایش از اتاق خارج شد.

کمی بعد، او در باغ مشغول غلتاندن گلوله‌ی برفی بزرگی بود تا از آن در ساختن تنه‌ی آدم‌برفی استفاده کند.

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 2

بالاخره کار ساخت آدم‌برفی تمام شد. شاهزاده خانم، یک کلاه کهنه روی سر او گذاشت و دستمال‌گردنی هم دور گردنش پیچید.

«حالا چی؟!» شاهزاده بلا با خودش فکر کرد: «پس صورتش چی؟» رو به بچه‌گربه «بو» کرد و گفت: «برو بگرد و برای آدم‌برفی یک دماغ پیدا کن.»

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 3

بو، میویی کرد و به‌سرعت رفت. بلا سه تکه زغال روی صورت آدم‌برفی گذاشت؛ طوری که مثل یک دهان به نظر می‌رسید. بعد، دو تکه سنگ پیدا کرد و آن‌ها را به‌جای گوش‌های آدم‌برفی در دو طرف سر او چسباند. بو درحالی‌که هویجی به دهان داشت، برگشت.

بلا درحالی‌که هویج را روی صورت آدم‌برفی می‌گذاشت به بو گفت: «کارت عالی بود، خوب چیزی پیدا کردی!»

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 4

در این لحظه کسی از داخل قصر، بلا را صدا زد. ملکه بود که می‌گفت: «بلا، بلا، فوری برگرد! الآن باید به درس‌هایت برسی!» بلا سریع به‌طرف قصر دوید، اما می‌دانید چه اتفاقی افتاده بود؟ او کاملاً فراموش کرده بود که برای آدم‌برفی دو تا چشم بگذارد.

آدم‌برفی در انتظار بازگشت شاهزاده خانم بود و با خودش فکر می‌کرد: «امیدوارم شاهزاده خانم برگردد و چشم‌هایم را بگذارد.»

آدم‌برفی سعی کرد که با دو تا گوش‌های سنگی‌اش صداها را بشنود و با بینی هویجی‌اش بو بکشد؛ ولی بی‌فایده بود. چون کسی در آن اطراف نبود.

شب فرارسید. تمام چراغ‌های قصر خاموش بود.

نیمه‌های شب بود که طوفان شروع شد.

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 5

پنجره‌های قصر قِرِچ قرچ صدا می‌کردند. باد زوزه می‌کشید و درخت‌ها را خش‌خش تکان می‌داد.

آدم‌برفی، گوش‌هایش را تیز و تیزتر کرد. بالاخره توانست صدای یخ‌زده‌ی ترسناکی را همراه با خنده‌هایی گوش‌خراش و بلند بشنود.

صدای عفریته‌ی برفی بود.

همین‌طور که عفریته‌ی برفی از او دور و دورتر می‌شد، آدم‌برفی نفس سردی را روی گونه‌های برفی‌اش احساس می‌کرد. او حتی می‌توانست تماس انگشتان یخی او را که پیشانی‌اش را لمس می‌کرد، حس کند. آدم‌برفی از ترس به خود لرزید.

او صدای عفریته‌ی برفی را که درِ قصر را می‌کوبید، می‌شنید. بالاخره عفریته‌ی برفی با زوزه‌های مهیبی از سوراخ کلید وارد قصر شد.

سکوت همه‌جا را فراگرفت. ناگهان آدم‌برفی صدای به هم خوردن پنجره‌ها و خنده‌های عفریته‌ی برفی را شنید.

آدم‌برفی کمی آرام شد و با خودش گفت: «مثل‌اینکه رفت! اما این دیگر صدای چیست؟»

آدم‌برفی صدای هق‌هق گریه‌ی دخترکی را شنید. عفریته‌ی برفی دور می‌شد و صدای شاهزاده بلا که فریاد می‌زد: «کمک کنید!» شنیده می‌شد.

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 6

بعدازآن، تنها سکوت و صدای هوهوی باد بود که لابه‌لای درختان می‌پیچید.

آدم‌برفی با خودش گفت: «او حتماً شاهزاده خانم را با خودش برد و حالا من فقط یک کار می‌توانم بکنم.»

تمام نفسش را جمع کرد و با همۀ توانش و از بین لب‌های زغالی‌اش، شروع به فریاد زدن کرد: «کمک!»

با خودش فکر کرد: «هیچ‌کس صدای من را در لابه‌لای صدای باد نمی‌شنود.»

اما خیلی زود نسیم لطیفی را روی گونه‌هایش احساس کرد. صدای گرم و ظریفی گفت: «می‌توانم کمک کنم؟ من باد جنوب هستم، آیا مشکلی داری؟»

آدم‌برفی که به‌سختی می‌توانست به گوش‌های سنگینش اعتماد کند، فریاد زد: «آه، خواهش می‌کنم کمکم کن! عفریته‌ی برفی شاهزاده بلا را با خودش برده. می‌ترسم که از سرما بمیرد.»

باد جنوب به‌آرامی گفت: «می‌دانم چه‌کار کنم.» و شروع به دمیدن باد گرم کرد.

دَمید و دَمید تا این‌که بازوهای عفریته‌ی برفی آب شدند و بلا توانست از بین چنگال‌های سرد او سُر بخورد و آزاد شود.

باد جنوب درحالی‌که بِلا را به قصر برمی‌گرداند در گوش او زمزمه می‌کرد: «آدم‌برفی بود که باعث نجات تو شد.»

بِلا صدای چِک‌چِک آب شدن برف‌ها را که با عبور باد جنوب بیش‌تر می‌شد، می‌شنید. با نزدیک شدن به دروازۀ قصر، خورشید هم طلوع می‌کرد و برف‌های داخل باغ، به گِل و شُل تبدیل شده بود.

بلا با خودش گفت: «من باید آدم‌برفی‌ام را قبل از این‌که کاملاً از بین برود، ببینم.»

آدم‌برفی در چمن‌زار بود. کلاهش از روی سرش سُر خورده بود و دهانش کاملاً کج شده بود. بلا با سرعت به طرفش دوید و با شگفتی تمام دید آدم‌برفی شروع به صحبت کرد و با التماس گفت: «خواهش می‌کنم، قبل از این‌که کاملاً آب شوم، چشم‌هایم را سر جایش بگذار!»

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 7

بلاجواب داد: «حتماً! البته!»

و با سرعت دو تکه زغال را جای چشم‌های آدم‌برفی، روی صورت آب‌شده‌ی او گذاشت.

آدم‌برفی با چشم‌های زغالی‌اش به بلا نگاه کرد و گفت: «تو واقعاً دوست‌داشتنی هستی، من قبل از رفتن، یک درخواست دیگر هم از تو دارم. می‌توانی با من ازدواج کنی؟»

و بلا بدون این‌که به درخواست آدم‌برفی فکر کند، در جواب گفت: «چراکه نه؟»

چه طور می‌توانست به تقاضای کسی که او را از چنگال عفریته‌ی برفی نجات داده بود جواب رد بدهد؟

بلا حتی فرصت فکر کردن به این‌که آدم‌برفی در حال آب شدن است را به خود نداد. بلا به زمین خیره شده بود تا آدم‌برفی چشم‌های گریان او را نبیند.

آدم‌برفی گفت: بِلا!

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود 8

بلا سرش را بالا آورد و در برابر خود شاهزاده‌ی جوانی را دید. برای نخستین بار، در تمام طول عمرش، احساس کرد که توان سخن گفتن ندارد.

شاهزاده گفت: «سال‌ها پیش عفریته‌ی برفی من را دزدیده بود. همان‌طوری که امروز تو را دزدید. او من را طلسم کرد. من تنها زمانی می‌توانستم به روی زمین برگردم که برف ببارد؛ اما وقتی تو درخواست ازدواج من را قبول کردی، طلسم باطل شد.»

بلا و شاهزاده‌ی جوان باهم ازدواج کردند و برای همیشه با شادمانی در کنار هم زندگی کردند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32131

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *