بچه های عزیز! می خوام حالا یه داستان خیلی قشنگ براتون تعریف کنم. این داستان درباره یه پسر کوچولو به اسم پیتر و یه گرگه. البته من به تنهایی اونو براتون تعریف نمی کنم. بلکه یک ارکستر بزرگ، منو در گفتن این داستان همراهی میکنه...
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 4,036
بچه های عزیز! می خوام حالا یه داستان خیلی قشنگ براتون تعریف کنم. این داستان درباره یه پسر کوچولو به اسم پیتر و یه گرگه. البته من به تنهایی اونو براتون تعریف نمی کنم. بلکه یک ارکستر بزرگ، منو در گفتن این داستان همراهی میکنه...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 5,916
صحرایی بود بزرگ بزرگ، پر از پرنده و چرنده. در وسط این صحرا یك آبگیر بزرگ بود که تمام پرنده ها و چرنده ها دور آن جمع شده بودند. در این صحرا جز پرنده و چرنده، جانوری نبود. خوشحالی پرنده ها و چرنده ها و زندگی آنها، بسته به این آبگیر بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,976
در زمانی دور، خیلی دور، جنگلها جایگاه شیاطین و اجنه بود که شبها در جامهی مهتاب، زیر درختها پرسه میزدند. پریها روی زمین قدرت زیادی داشتند. اما جادوگرها که موجودات بیرحمی بودند، اندام مقتدرترین امیران و حاکمان را از وحشت به لرزه در میآورند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,171
آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درختها را سرما زده بود، سبزیشان رفته بود، مثل شاخ بز، خشك و قهوه یی رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ريحان، نه پونه، نه مَرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,970
اسم گوزن قصهی ما«شاخ بلند» است. شاخ بلند هیچ دوستی نداشت و با هیچ حیوانی هم دوست نبود. یک روز آب دریاچه یخ زده بود و حیوانات جنگل نمیتوانستند آب بخورند. اما شاید گوزن بتواند با شاخهایش کاری بکند ...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 2,261
گلبهار خواب دید پروانه شده. وقتی گلبهار از خواب بیدار شد دید کسی او را صدا میکند: گلبهار! گلبهار! _ کی داره منو صدا میکنه؟ _ منم. منم. پروانه ...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 2,555
مینا کوچولو یک ساعت هدیه گرفته بود. مینا خیلی خوشحال بود. همیشه با ساعت حرف میزد و آن را کوک میکرد. یک روز مینا میخواست با مادرش به مهمانی برود. او ساعتش را هم با خودش برد ...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,620
یکی بود یکی نبود. خانهای بود کوچک، درست وسط روستایی قشنگ و خوش آبوهوا. پشت در این خانه کفشهایی بود -که صاحبانشان- در آن خانه زندگی میکردند. یک روز قشنگ بهاری که هوا ابری بود و باران میبارید، کفشهای پشت در، سردشان شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,722
در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی میگذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن میگذشت آنقدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایینتر، و روی شاخهی درختی نشست.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 983
یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشهای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر