تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-خانه-تازه-شاپرک-کوچولو

قصه کودکانه: خانه تازه شاپرک کوچولو || هیچ جا خانه‌ی آدم نمی‌شود

قصه کودکانه پیش از خواب

خانه تازه شاپرک کوچولو

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی می‌گذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن می‌گذشت آن‌قدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایین‌تر، و روی شاخه‌ی درختی نشست. به اطرافش نگاه کرد بال‌های کوچکش را به هم زد چشمش به زنبورعسلی افتاد که روی همان شاخه نشسته بود با صدای بلند گفت: «سلام زنبورعسل!»

زنبورعسل برگشت و با تعجب به شاپرک کوچولو نگاه کرد و جواب داد: «سلام شاپرک کوچولو، تابه‌حال تو را اینجا ندیده بودم.»

شاپرک گفت: «من همین امروز به این باغ آمدم. دلم می‌خواهد اینجا بمانم.»

زنبورعسل با خوشحالی گفت: «اینجا باغ قشنگ و بزرگی است. حتماً ازاینجا خوشت می‌آید. ما می‌توانیم باهم دوست باشیم.»

در همین موقع، کبوتر سفید زیبایی پروازکنان نزدیک آن‌ها آمد و روی شاخه نشست.

زنبورعسل گفت: «نگاه کن کبوتر سفید، این شاپرک کوچولو امروز به باغ ما آمده، می‌خواهد اینجا بماند.»

کبوتر سفید با مهربانی گفت: «خوش‌آمدی شاپرک کوچولو. حتماً ازاینجا خوشت می‌آید. ما می‌توانیم دوست‌های خوبی برای هم باشیم.»

شاپرک کوچولو خیلی خوشحال شد. باغ قشنگی برای زندگی پیدا کرده بود و همین‌طور دوست‌های خوبی. آن‌ها تمام روز را باهمدیگر گذراندند. پروازکنان به همه‌جای باغ سر کشیدند، روی چمن‌های سبز و نرم نشستند، از آب تمیز جویبار نوشیدند، لای شاخه و برگ‌ها و شکوفه‌های درختان پنهان شدند و روز خوبی را باهم گذراندند.

نزدیک غروب بود. خورشید خانم کم‌کم خسته شده بود و می‌خواست پشت کوه‌ها برود و استراحت کند تا روز بعد، باز در آسمان بدرخشد و همه‌جا را روشن کند.

کبوتر سفید گفت: «من دیگر باید به لانه برگردم.»

زنبورعسل گفت: «وقتش رسیده که من هم به کندو بروم.»

شاپرک کوچولو گفت: «ولی من چکار کنم، من که هنوز خانه‌ای ندارم.»

کبوتر سفید گفت: «تو می‌توانی امشب را در لانه‌ی من بگذرانی و فردا دنبال خانه بگردی.»

شاپرک کوچولو خوشحال شد و قبول کرد. هر سه باهم پروازکنان به‌سوی لانه‌ی کبوتر رفتند. ولی لانه‌ی کبوتر برای شاپرک کوچولو خیلی بزرگ بود. بال‌های کوچکش در شاخه‌هایی که لانه‌ی کبوتر با آن ساخته شده بود گیر می‌کرد.

شاپرک کوچولو از کبوتر تشکر کرد و پرواز کرد و از لانه بیرون آمد. با صدای بلند گفت: «حالا چکار کنم! شب را کجا بگذرانم!»

زنبورعسل گفت: «بیا باهم به کندوی ما برویم. تو می‌توانی امشب را آنجا بگذرانی.»

شاپرک کوچولو خوشحال شد و قبول کرد. دوتایی پروازکنان به‌سوی کندوی زنبورهای عسل رفتند. ولی کندو برای زنبورها جای مناسبی بود، نه برای شاپرک کوچولو که پاهای نازکش به عسل‌ها می‌چسبید.

شاپرک کوچولو از زنبورعسل تشکر کرد و بیرون آمد. دیگر خسته شده بود و خوابش می‌آمد. هوا داشت تاریک می‌شد. شاپرک کوچولو روی گُلی نشست و با صدای بلند گفت: «حالا چکار کنم، شب را کجا بگذرانم؟ کبوتر سفید به لانه‌اش برگشته و زنبورعسل به کندو. ولی من خانه‌ای ندارم.»

در همین موقع، صدای آرام و مهربانی را شنید که می‌گفت: «تو می‌توانی همین‌جا بمانی!»

شاپرک کوچولو با تعجب به اطرافش نگاه کرد. صدا گفت: «من همین گل‌سرخی هستم که تو رویش نشسته‌ای. من هم مثل تو تنها هستم. وقتی اینجا بمانی هم من تنها نمی‌مانم و هم تو صاحب ‌خانه‌ای می‌شوی.»

شاپرک کوچولو با خوشحالی قبول کرد. از گل سرخ مهربان تشکر کرد. بال‌های خسته‌اش را بست و خوابید. گل سرخ مهربان هم با گلبرگ‌های قشنگش روی شاپرک کوچولو را پوشاند. شاپرک کوچولو خیلی خوشحال بود. حالا هم دوستان خوبی داشت و هم خانه‌ای زیبا.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38535

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *