«شبنم» دختر کوچولو و خوبی بود که فقط یک اخلاق بد داشت؛ او هیچوقت از وسایلش خوب مراقبت نمیکرد. عروسکهای شبنم، همیشه لباسهای پاره و صورتهای کثیف و موهای ژولیده داشتند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 4,975
«شبنم» دختر کوچولو و خوبی بود که فقط یک اخلاق بد داشت؛ او هیچوقت از وسایلش خوب مراقبت نمیکرد. عروسکهای شبنم، همیشه لباسهای پاره و صورتهای کثیف و موهای ژولیده داشتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 2 922
مانند رودم من گاهی پر از غوغا گاهی بسی آرام خاموش و بیآوا باران دهد بر رود با قطرههایش جان باز از بخارِ رود پیدا شود باران ...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 2,556
در روزگارهای بسیار قدیم و در زمانهای خیلی دور، سرانجام کافرانِ دوران نوح در بتپرستی و در ظلم و ستم خود باقی ماندند تا در پایان گرفتار طوفان شدند و شهر و دیارشان و خانهها و بتکدههایشان در زیر امواج طوفان غرق گردید و خانههاشان در زیر خاکها پنهان گشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 9,397
یه مردی بود حسینقلی چشاش سیا لُپاش گُلی غُصه و قرض و تب نداشت اما واسه خنده لب نداشت. خندهی بیلب کی دیده؟ مهتابِ بیشب کی دیده؟ لب که نباشه خنده نیس پَر نباشه پرنده نیس.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,694
اتل متل توتوله گاو حسن چهجوره نه شیر داره، نه پستون دُمشو بُردن اردستون سُمشو بردن پاکستون شیرشو بردن هندستون یک زن کُردی بستون
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 954
یکی بود، یکی نبود. یه گنجشک بود. یک گنجشک کوچولو که تازه یک بهار و یک تابستان و یک پاییز از زندگیاش گذشته بود؛ این بود که گنجشک کوچولو هنوز برف ندیده بود، یخبندان ندیده بود، از سرما نلرزیده بود...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 968
پسرك در رختخواب غلتی زد. خنکای سحر از پنجره میآمد. آسمان سحر، آبی بود، با ستارههای درخشان آبی. پسرك لحاف را روی دوش خود کشید، گرمای رختخواب او را به خواب میبرد که خروس از انتهای باغ، با صدای جوانش خواند...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,493
روزی بود و روزگاری بود. چمنزار سبزی بود.چمنزاری پر از پرندههای سفید، پر از گلهای سرخ و پر از پروانههایی که بالهاشون به قشنگی این چمنزار بود. توی این چمنزار، روی علفهای سبز، زیر یک قارچ سفید، کرم شبتاب کوچولویی زندگی میکرد...
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 803
یکی بود یکی نبود. در کشوری دور، دشت بزرگی بود که آهوان بسیاری در آن زندگی میکردند. سرتاسر دشت پر از علفهای سبز و شیرین بود و چشمههای آب، آنقدر زیاد بود که هیچوقت آهویی تشنه نمیماند. هرسال بچه آهوهای تازهای به دنیا میآمدند و گلههای آهو هر سال بزرگ و بزرگتر می شدند تا آنکه یک سال، بچه آهویی به دنیا آمد که گردنِ درازی داشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 840
خرگوش کوچولو در تمام مدت شب خواب دریا رو میدید. قرار بود فردا با پدرش به کنار دریا بره. اونها در جنگل کوچیکی که نزدیک دریا بود زندگی میکردند. ولی خرگوش کوچولو تا اون موقع هنوز دریا رو ندیده بود...
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر