Classic Layout

کتاب قصه کودکانه خانه جدید خارپشت ایپابفا (19)

کتاب قصه کودکانه: خانه جدید خارپشت || از زندگی نترس! با مشکلات روبرو شو!

وقتی خانه‌ی جدید و زیبای خارپشت کوچولو ساخته شد، دوستانش آمدند و خانه‌ی جدید را به او تبریک گفتند. اما چندان نگذشت که باد و باران و آفتاب، شکاف بزرگی در سقف آن ایجاد کرد. خارپشت کوچولو تسلیم نشست و دست‌به‌کار تغییر سقف شد.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گربه-اشرافی

قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!

قهوه، یک گربه‌ی چشم‌سبز و مو قهوه‌ای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر می‌کرد یک گربه‌ی اشرافی است. وقتی‌که بچه بود، مادرش همیشه به او می‌گفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هدهد-و-ننه-گلابی

قصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو

در گوشه‌ای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخه‌ی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانه‌اش برای پرنده‌ها خرده‌نان می‌ریخت. هدهد هم می‌آمد و خرده‌نان‌ها را می‌خورد.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-حسنی-و-لاک‌پشت

قصه کودکانه پیش از خواب: حسنی و لاک‌پشت

حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی می‌کرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچه‌ی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی...

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-خورشید-خانم-قهر-نکن!

قصه کودکانه پیش از خواب: خورشید خانم قهر نکن!

هوا گرم و آفتابی بود. زونی حلزون و خاری خارپشت، در گوشه‌ای از باغ نشسته بودند. آن‌ها تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند. زونی حلزون خمیازه‌ای کشید، شاخک‌هایش را رو به خورشید گرفت و گفت: «کاشکی می‌شد خورشید همیشه به ما بتابد و ما را گرم کند.»

بخوانید
داستان کودکانه ضدجنگ جنگ دور شو! (17)

داستان کودکانه ضدجنگ: جنگ دور شو! | بچه‌ها برای بیدار کردن جنگ خیلی کوچک هستند

بِن و امیلی دوستان خوبی بودند. آن‌ها هرروز در مزرعه‌ی پشت خانه‌شان بازی می‌کردند. مزرعه با یک نهر آب به دو بخش تقسیم می‌شد. بعضی وقت‌ها بِن سراغ امیلی می‌رفت. بعضی وقت‌ها هم امیلی سراغ بن می‌رفت.

بخوانید