تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-خانم-گاوه-و-مشکل-چاقی

قصه کودکانه پیش از خواب: خانم گاوه و مشکل چاقی

قصه کودکانه پیش از خواب

خانم گاوه و مشکل چاقی

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

خانم گاوه، گاو چاق و بزرگی بود. او در مزرعه‌ی قاسم آقا زندگی می‌کرد. خوشحال و راحت بود. یکسره علف می‌خورد و خوش می‌گذراند. قاسم آقا یک اسب هم داشت. اسب، همسایه‌ی خانم گاوه بود.

یک روز قاسم آقا مهمان داشت. مهمان‌ها بعد از ناهار به مزرعه آمدند. اسب سیاهه را دیدند و گفتند: «وای… چه اسب زیبایی! چه سری! چه یالی! چه اندام کشیده و قشنگی!»

یکی از زن‌ها هم سرش را برگرداند و خانم گاوه را دید و گفت: «آن گاو بزرگ را ببینید! چقدر چاقه!»

بقیه هم سرشان را به آن‌طرف برگرداندند و گفتند: «آره.. چه گاو بزرگ و چاقیه!»

خانم گاوه ناراحت شد، ماعی کشید و گفت: «وای! یعنی من این‌قدر چاق و بزرگم! چه بد!»

مهمان‌ها در مزرعه دوری زدند و ازآنجا رفتند. خانم گاوه ماند و یک دنیا غصه. او غصه خورد و فکر کرد. فکر کرد و غصه خورد. با خود گفت: «هر کاری چاره‌ای دارد. دیگر نباید این‌قدر علف بخورم. باید رژیم بگیرم و لاغر شوم.»

او ماعی کشید و گفت: «آره.. آره. تنها چاره‌اش همین است. باید مثل اسب لاغر شوم. همه از من تعریف کنند و به‌به بگویند.»

خانم گاوه از فردای آن روز لب به علف نزد. هرچه قاسم آقا جلو او علف می‌گذاشت او سرش را برمی‌گرداند.

خانم گاوه با حسرت به علف‌ها نگاه می‌کرد. دهانش آب می‌افتاد. فقط بعضی وقت‌ها که دلش واقعاً ضعف می‌رفت، خیلی کم می‌خورد.

قاسم آقا از این موضوع ناراحت بود. چند روزی گذشت. قاسم آقا آن روز هم هرچه کرد، خانم گاوه علف نخورد.

او زنش را صدا زد: «کبری… بیا اینجا زن! ببین می‌توانی به این گاو علف بدهی؟»

کبری خانم به آنجا رفت و گفت: «نمی‌دانم چه شده؟ مدتی است علف نمی‌خورد.»

بعد دستی به سر و گردن خانم گاوه کشید و گفت: «چی شده خانم گاوه؟ مریضی؟ ناراحتی؟ چرا علف نمی‌خوری؟»

کبری خانم با ناراحتی گفت: «شیرش هم خیلی کم شده، بی‌حال و بی‌رمق است.»

قاسم آقا با دقت به چشم‌ها و دهان خانم گاوه نگاه کرد. او را معاینه کرد و گفت: «به نظرم مریض که نیست. نمی‌دانم چرا علف نمی‌خورد؟ گاو چاق و پرشیری بود.»

خانم گاوه روزبه‌روز لاغرتر و ضعیف‌تر می‌شد. چند روز دیگر گذشت. تا اینکه یک روز قاسم آقا و کبری خانم دوباره مهمان داشتند. مهمان‌ها این بار هم به حیاط آمدند. خانم گاوه را دیدند و گفتند: «وای…. این گاو چرا این‌طوری شده؟ این‌که چاق و سالم بود….. پرشیر و سرحال!»

کبری خانم با ناراحتی گفت: «آره، شاید مریض شده… نمی‌دانم چرا علف نمی‌خورد… برای همین لاغر شده.»

یکی از مهمان‌ها گفت: «چقدر هم زشت شده! حیف… حیف از آن گاو به آن خوشگلی. گاو باید چاق باشد.»

دیگری گفت: «ببریدش دکتر یک آمپول بهش بزند. شاید اشتهایش باز شود و علف بخورد.»

خانم گاوه دیگر منتظر بقیه‌ی حرف‌های آن‌ها نشد. از گرسنگی داشت ضعف می‌کرد. از ترس آمپول هم بیشتر ضعف کرده بود. تند و تند شروع کرد به علف خوردن.

کبری خانم و مهمان‌ها هاج و واج مانده بودند و با تعجب نگاهش می‌کردند.

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=39850

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *