Classic Layout

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-سانتی،-کرم-اندازه‌گیر

قصه کودکانه: سانتی، کرم اندازه‌گیر | زود قضاوت نکنیم

سانتی یک کرم ابریشم کوچولو بود. او چهارتا پای جلو و شش تا پای عقب داشت. راه رفتن سانتی عجیب و تماشایی بود. سانتی می‌توانست بخزد و جلو برود. می‌توانست روی پاهای عقب بلند شود و صاف بایستد.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-فیل-کوچولوی-باهوش

قصه کودکانه: فیل کوچولوی باهوش | شغلی را که دوست دارید دنبال کنید

در جایی خیلی‌خیلی دور و گرم، فیل کوچولویی به دنیا آمد. خانم فیله با مهربانی او را لیسید و گفت: «چه فیل نازی! اسمش را می‌گذارم بادام‌زمینی!» فیل کوچولو از همان اول، مثل برادر و خواهرهایش نبود. خرطومش را پر از آب می‌کرد و به گُل‌ها آب می‌داد.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-دوست-تیغ‌دار

قصه کودکانه: دوست تیغ‌دار | به یکدیگر کمک کنیم

تیغ پشت یک جوجه‌تیغی کوچولو بود. خیلی هم شادوشنگول بود. دوست داشت دائم این‌طرف و آن‌طرف بدود، بازی کند و بخندد. یک روز او خرگوش کوچولوها را دید که قایم باشک بازی می‌کردند. مدتی ایستاد و نگاهشان کرد. خیلی از آن بازی خوشش آمد و گفت: «چه جالب، منم بازی!»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-بخاری-خانه‌ی-خرگوش

قصه کودکانه: بخاری خانه‌ی خرگوش | به همدیگه کمک کنیم!

آقا خرگوشه خانه‌ی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاری‌اش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمی‌کرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم می‌زد

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-سُرمه-و-موش

قصه کودکانه پیش از خواب: سُرمه و موش باهوش

یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچه‌ی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آن‌ها در انباری گوشه حیاط زندگی می‌کردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب می‌خواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»

بخوانید
قصه-کودکانه-موشی-و-دندان-شیری-ایپابفا

قصه کودکانه: موشی و دندان شیری | مراقب دندان هایمان باشیم

ملکه‌ی پریان برای درست کردن یک پماد جادویی یک دندان شیری لازم داشت. او چند تا از حیوان‌ها را فرستاد تا برایش دندان شیری پیدا کنند. موش کور، سنجاب، خرگوش و چند تا از حیوان‌های دیگر رفتند و دست‌خالی برگشتند.

بخوانید
قصه-کودکانه-گردن-بند-دانایان-ایپابفا

قصه کودکانه: گردن بند دانایان | چون می گذرد، غمی نیست

حاکمی تصمیم گرفت که دانایان سرزمینش را آزمایش کند. روزی همه را به قصر خود دعوت کرد و به آن‌ها گفت: «از شما می‌خواهم که به من هدیه‌ای بدهید که وقتی ناراحتم خوش‌حالم کند و زمانی که خوش‌حالم ناراحتم کند.»

بخوانید