تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قهر-اسباب‌بازی‌ها

قصه کودکانه: قهر اسباب‌بازی‌ها | از اسباب بازی ها مراقبت کنیم

قصه کودکانه پیش از خواب

قهر اسباب‌بازی‌ها

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

گلدونه یک دختر کوچولوی نامرتب بود. همیشه اسباب‌بازی‌هایش این‌طرف و آن‌طرف پخش‌وپلا بود. آن‌ها را جمع نمی‌کرد و در گنجه نمی‌گذاشت. هر شب مادر مجبور بود اسباب‌بازی‌های او را جمع کند؛ ولی بعضی وقت‌ها که مادر کارش زیاد بود و اسباب‌بازی‌ها را جمع نمی‌کرد، آن‌ها همین‌طور روی فرش ولو می‌ماندند. بعضی از شب‌ها فریاد پدر، مادر، مادربزرگ یا حتی خود گلدونه به آسمان می‌رفت؛ چراکه نصف شب موقعی که می‌خواستند به دستشویی بروند، پایشان روی یکی از اسباب‌بازی‌ها می‌رفت و زمین می‌خوردند.

یک روز مادر گلدونه یک جفت دمپایی آبی برایش خرید. روی هرکدام از دمپایی‌ها عکس یک خرگوش بود. گلدونه خیلی خوشحال شد و گفت: «وای مامان چقدر قشنگه!»

آن شب گلدونه، دمپایی‌ها را کنار تختش گذاشت و خوابید.

چند روزی گذشت. گلدونه دیگر دمپایی‌ها را مثل اول تروتمیز نگه نمی‌داشت. آن‌ها را با لگد به این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌کرد. یک شب هم با لگدی آن‌ها را توی حیاط پرت کرد و بعد هم به اتاق رفت تا بخوابد.

مادر گفت: «گلدونه، وسایلت را جمع کن، بعد بخواب. همه‌ی اسباب‌بازی‌هایت این‌طرف و آن‌طرف افتاده.»

گلدونه خمیازه‌ای کشید و گفت: «باشد مامان. باشد فردا»

بعد هم گرفت خوابید.

آن شب اتفاق عجیبی افتاد. ناگهان گلدونه صدایی شنید و از خواب بیدار شد. چراغ را روشن کرد و به اطراف نگاه کرد. روی زمین دو تا خرگوش کوچولوی سفید، روی دمپایی‌های گلدونه نشسته بودند. آن‌ها وقتی گلدونه را دیدند، از روی دمپایی‌ها پایین پریدند و گفتند: «نترس گلدونه… ما خرگوش‌های روی دمپایی هستیم. با ما بیا!»

گلدونه با تعجب گفت: «خرگوش‌های دمپایی! ولی…»

خرگوش‌ها گفتند: «با ما بیا!»

گلدونه به دنبالشان به حیاط رفت. همان‌جایی که همیشه می‌نشست و بازی می‌کرد. همه‌ی اسباب‌بازی‌ها همان‌طور پخش‌وپلا بودند؛ ولی این دفعه باهمیشه فرق داشت. همه گریه می‌کردند.

خرس کوچولو از سرما می‌لرزید. او گفت: «من خیلی سردمه!»

عروسک کوچولوی مو قرمز گفت: «من هم خیلی سردمه.»

الاغ کوچولو گفت: «دُم من زیر چرخ‌های کامیون گیر کرده.»

کتاب قصه‌ها باز و مچاله روی‌هم افتاده بودند. یکی از آن‌ها گفت: «از بس ما را این‌طرف و آن‌طرف پرت کرده‌ای، ورق‌ورق شده‌ایم. ورق‌هایمان کثیف و مچاله شده، جلدهایمان خراب شده است.»

گلدونه گیج‌وویج شده بود و با ناباوری به دوروبر نگاه می‌کرد. همه‌ی اسباب‌بازی‌ها گفتند: «گلدونه، تو چقدر نامرتبی! چرا شب‌ها ما را در گنجه‌ی گرم و راحتمان نمی‌گذاری؟»

گلدونه گفت: «ولی… ولی من نمی‌خواستم این‌قدر ناراحتتان کنم.»

و بعد شروع کرد به جمع‌کردن اسباب‌بازی‌ها. او همه‌ی اسباب‌بازی‌هایش را برداشت و به اتاق برد. دوتا خرگوش سفید هم به گلدونه کمک کردند. خرس و عروسک مو قرمز را در بالای کمد گذاشت. آن‌ها گفتند: «وای… اینجا چقدر گرم و راحت است!»

الاغ را در یک قفسه و کامیون را دور از او گذاشت تا دیگر دُمش زیر چرخ‌های آن گیر نکند. بعد هم همه‌ی کتاب‌هایش را مرتب و منظم گوشه‌ی کتابخانه چید.

آن‌وقت آرام و آهسته به تختش برگشت. دوتا خرگوش سفید هم پریدند و روی دمپایی‌های آبی رفتند و همان‌جا ماندند. گلدونه گفت: «راستی دمپایی‌ها که توی حیاط بودند. حالا چطوری اینجا هستند؟»

خرگوش‌ها خندیدند و گفتند: «مادربزرگت دمپایی‌ها را شست و اینجا گذاشت. نمی‌بینی چقدر تمیزیم؟»

گلدونه از آن شب به بعد، همیشه قبل از خواب، اسباب‌بازی‌هایش را جمع می‌کند و بعد می‌خوابد. او دمپایی‌هایش را از هر چیزی بیشتر دوست دارد. مادر و مادربزرگ و پدر، هم خوشحال‌اند و هم تعجب‌زده. آن‌ها نمی‌دانند که چرا یک‌مرتبه گلدونه این‌قدر مرتب شد.

ولی شما که می‌دانید؛ مگر نه؟



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40458

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *