Classic Layout

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیرنگ-پادشاه

قصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه

پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آن‌ها از پادشاه خواستند که بگوید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر دوست می‌دارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست‌داشتنی‌تر است.»

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شهر-درون-آدم

قصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم

روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همه‌ی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته می‌خوردم، اما اکنون‌که شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-الف-چیزی-ندارد

قصه های شیرین فیه ما فیه: الف چیزی ندارد

کودکی نزد معلمی درس می‌خواند. از «الف چیزی ندارد» سه ماه گذشته بود و کودک هنوز آن را فرانگرفته بود. روزی پدر او پیش معلم آمد و گفت: «ما که در خدمت کردن به شما کوتاهی نمی‌کنیم، اگر اشتباهی از ما سر زده است بگویید.»

بخوانید