پابلو پسربچهای شیطان و مردمآزار بود. بهترین سرگرمی او هل دادن پیرزنها، گرفتن اسباببازی بچهها و اذیت کردن حیوانها بود.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه آموزنده: پنیر در چاه / عاقبت حرص و طمع
یک شب مهتابی، روباه باهوشی دید که گرگی به طرفش میآید. روباه حدس زد که گرگ گرسنه است و میخواهد او را بخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: حلزونها / قبل از اینکه بدوید، ببینید اصلاً میتوانید راه بروید؟
روزی دو حلزون با سروصدای زیادی باهم دعوا میکردند. هرکدام از حلزونها فکر میکرد که از دیگری تندتر میدود.
بخوانیدقصه کودکانه: اشکهایی از مروارید / عشق واقعی
در زمانهای قدیم زن و شوهر مهربانی بودند که به همه کمک میکردند؛ اما غمگین بودند. چون هیچ بچهای نداشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: زن و مرغ چاق / طمع زیاد خوب نیست!
زنی مرغی داشت که هرروز یک تخم میگذاشت و زن از این بابت خیلی خوشحال بود؛ اما کمکم طمع زن بیشتر شد. او تخممرغهای بیشتری میخواست.
بخوانیدقصه کودکانه: اولین گنج چِرنا / جوینده یابنده است
روستایی که چرنا در آن زندگی میکرد، خیلی کوچک و باصفا بود. چون از وسط آن یک رودخانه عبور میکرد. بزرگترین آرزوی چرنا پیدا کردن گنجهای گمشده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوش درازِ مو بلندِ دُم نیزهای / زبان تو رازهای تو را آشکار میکند
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که بهتازگی خداوند پسری به او داده بود. یک روز پسر پادشاه از گهواره پایین افتاد. ناگهان «وروجکی» ظاهر شد و او را بین زمین و هوا گرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: اختراع شیطان / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
در زمانهای خیلی قدیم، نجار صبوری زندگی میکرد که هیچوقت عصبانی نمیشد و کار بدی نمیکرد. شیطان که خیلی از این وضع ناراحت بود، تصمیم گرفت تا هر طور شده نجار را عصبانی کند.
بخوانیدقصه کودکانه: موشی که میخواست ازدواج کند / تو از همه قویتری!
موش کوچولو تصمیم گرفته بود با قویترین موجود دنیا ازدواج کند. او به خورشید گفت: «ای خورشید! تو از همه قویتری، مگر نه؟»
بخوانیدقصه کودکانه: جادوگر شهر اُز / به دنبال آرزوها
یک روز قشنگ و آفتابی بود. سوزان به همراه سگ کوچولویش، خاکستری، به گردش رفته بود. آنها مشغول تماشای گلهای زیبا بودند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. ابر بزرگ و سیاهی سرتاسر آسمان را پوشاند.
بخوانید