Blog Layout

کتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه‌ ای که فکر می‌کرد موش است

کتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه‌ ای که فکر می‌کرد موش است 1

سال‌ها پیش در یکی از شهرهای زیبای دنیا پنج موش زندگی می‌کردند. موش پدر، موش مادر، یک پسر موش کوچک و دو خواهرش. یک روز، در وسط گرمای تابستان بود که آنان در کنار لانه‌شان چیزی مانند یک بسته دیدند.

بخوانید

قصه کودکانه: نوروز تو راهه / نامه‌ی بچه‌ها به عمو نوروز

قصه کودکانه: نوروز تو راهه / نامه‌ی بچه‌ها به عمو نوروز 3

کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روی زمین، خانه‌ها، درخت‌ها، فقط برف بود و برف. توی آسمان هم یک خورشید درشت بود. یک خورشید که سعی می‌کرد همه برف‌ها رو آب کند اما زورش نمی‌رسید.

بخوانید

قصه کودکانه: خرس عادل / اختلاف ها را کنار بگذاریم و صلح کنیم

قصه-کودکانه-خرس-عادل

فصل زمستان نزدیک بود. برگ‌های درختان ریخته بود و تنها بروی بعضی از درختان چند برگ زرد دیده می‌شد. آقا خرگوشه هم کارش سخت شده بود. برای اینکه هرروز مجبور بود مدتی دنبال غذا بگردد. آن روز هم به دنبال غذا می‌گشت.

بخوانید

قصه کودکانه: وزوزوها / چه زنبورهای پرکاری!

قصه کودکانه وزوزوها زنبورهای پرتلاش

آقای کشاورز با عصبانیت توی آشپزخانه‌اش این‌طرف و آن‌طرف رفت پنجره را باز کرد و گفت: «بروید بیرون زنبورهای نادان! می‌خواهید از گل‌های کاشی‌های آشپزخانه‌ی من گرده جمع کنید! بروید دنبال گل‌های واقعی!»

بخوانید