Blog Layout

داستان کودکانه: پیتر و گرگ || وقتی پیتر، گرگ را شکار کرد

داستان-کودک-پیتر-و-گرگ

داستان کودک: یک روز صبح زود، پیتر درِ خانه‌شان را باز کرد و به سبزه‌زار پهناور رفت. دوست پیتر، پرندۀ کوچک که روی درخت بلندی نشسته بود تا چشمش به پیتر افتاد با خوشحالی گفت: «همه‌جا امن‌وامان است.»

بخوانید

داستان کودکانه: اردک || آشنایی کودکان با زندگی اردک‌های وحشی

داستان-کودکانه-اردک-زندگی-اردک-های-وحشی

داستان کودک: بهار بود. اردک‌ها تازه از پروازی طولانی از جنوب به دریاچه بازگشته بودند. آقا اردک‌ها با سروصدای زیاد روی آب شنا می‌کردند و با غرور، زور و قدرت خود را به خانم اردک‌ها نشان می‌دادند.

بخوانید

داستان کودکانه و پرهیجان: معمای سیب | یک رابطه علت و معلول پیچیده

داستان-کودکانه-هیجان-انگیز-معمای-سیب

داستان کودک: روزی روزگاری یک آقایی که لباس راه‌راه به تن داشت از جلوی یک مغازه میوه‌فروشی رد می‌شد. با خودش گفت: «چقدر دلم می‌خواهد که یک میوۀ خوشمزه آبدار بخورم!» و رفت داخل مغازه.

بخوانید

داستان کودکانه: ماجرای فیل کوچولو || دیگران را درست راهنمایی کنیم

داستان کودکانه: ماجرای فیل کوچولو || دیگران را درست راهنمایی کنیم 1

داستان کودک: در زمان‌های قدیم، بچه فیل کوچکی بود که با پدر و مادرش در جنگلی زندگی می‌کرد. یک روز، وقتی هوا خیلی گرم بود، پدر و مادر فیل کوچولو به او گفتند: «هوا خیلی گرمه...

بخوانید

قصه کودکانه و آموزنده: خیال‌باف زیبا || رؤیاپردازی کافی نیست!

داستان-کودک-خیالباف-زیبا

داستان کودک: روزی روزگاری، یک پرندۀ قشنگ کوچولویی بود که خیلی به قشنگی خودش می‌نازید و خیلی ازخودراضی بود. پرنده‌هایی که دوستش بودند به غرور و خودپسندی او می‌خندیدند و از او می‌پرسیدند: «تو که هیچ کاری بلد نیستی

بخوانید

داستان کودکانه: خرگوش || آشنایی کودکان با زندگی خرگوش‌ها

قصه-کودک-خرگوش-اشنایی-کودکان-با-زندگی-خرگوش-ها

داستان کودک: یک آقا خرگوش و یک خانم خرگوش تازه باهم آشنا شده بودند. آن‌ها در خرگوشستان به هم برخورد کردند. همان راهروهای پرپیچ‌وخم که خانواده‌های بسیاری را به هم پیوند می‌دهد.

بخوانید

داستان کودکانه و آموزنده: کبوتر نوح | کدام حیوان از همه بهتر است؟

قصه-کودکانه-کبوتر-نوح

داستان کودک: حضرت نوح پیامبر خدا بود و برای راهنمایی مردم کوشش بسیار کرد. اما جز گروهی اندک به او نگرویدند. دیگران خیلی بد بودند و کارهای زشتی انجام می‌دادند و خدا برای مجازات آن‌ها عذاب فرستاد.

بخوانید

داستان کودکانه: گربه و قناری || گربه‌ای که تنبل نبود

داستان-کودک-گربه-و-قناری-ایپاب-فا

داستان کودک: هوای شهر کم‌کم روشن می‌شد. گربه به آسمان زمستانی چشم دوخته بود و رفتن شب و آمدن روز را تماشا می‌کرد. قناری هنوز توی قفسش خواب بود. گربه هرروز صاحبش را در تمام مدتی که برای رفتن سر کار آماده می‌شد تماشا می‌کرد.

بخوانید