تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-مادربزرگ-جادو-می-کند

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند

داستان خواب کودکان

مادربزرگ جادو می‌کند

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 1

سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتی‌که از مدرسه به خانه برمی‌گشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی می‌بافت. او آن‌قدر سریع می‌بافت که گاهی به نظر می‌رسید میل‌های بافتنی، زیر نور آتش، جرقه می‌زنند. مادربزرگ می‌گفت: «می‌دانی که من یک جادوگر هستم؟»

سوزی هر وقت این حرف را می‌شنید، می‌خندید؛ زیرا مادربزرگ اصلاً شبیه جادوگرها نبود. او صورتی خندان و چشم‌هایی مهربان داشت و هرگز مثل جادوگرها لباس سیاه نمی‌پوشید؛ هرگز! وقتی‌که مادربزرگ حواسش نبود، سوزی دزدکی به داخل گنجه‌ی لباس‌هایش نگاهی می‌انداخت تا شاید در آن یک چوب‌دستی و یا کلاه جادوگری پیدا کند؛ اما هیچ‌وقت از این‌جور چیزها پیدا نکرد. سوزی گفت: «باور نمی‌کنم که شما جادوگر باشید.» مادربزرگ جواب داد: «هستم! و بالاخره یک روز جادو می‌کنم. وقتی آن روز بیاید، تو خواهی فهمید؛ زیرا میل‌های بافتنی من خودشان شروع به بافتن می‌کنند.» بعدازآن سوزی مراقب میل‌های مادربزرگ بود؛ اما آن‌ها همیشه بی‌حرکت توی سبد بافتنی افتاده بودند.

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 2

روزی سوزی در باغ، بازی می‌کرد که صدای هق‌هقی شنید. صدا از زیر درخت قدیمی گوشه‌ی حیاط می‌آمد. او به‌طرف درخت رفت. با این کار، صدای گریه بلندتر شد؛ اما سوزی نتوانست کسی را در آنجا ببیند. بعد به پایین پایش نگاه کرد و مرد کوچکی را دید که روی سنگ خزه گرفته‌ای نشسته بود. این مرد کوچک، جلیقه‌ی زردرنگ مخملی و شلوار کوتاه مرتبی پوشیده بود. کفش‌های قلاب‌دار زیبای براقی به پا کرده بود و کلاهی سه‌گوش، با پرهای بلندی به سر داشت که با لرزش سرش تکان می‌خورد.

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 3

وقتی مرد کوچک، سوزی را دید، دست از گریه کردن برداشت و چشمانش را با یک دستمال لطیف زیبا پاک کرد. سوزی درحالی‌که روی زمین زانو می‌زد پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» مرد کوچک زاری‌کنان گفت: «آه، عزیز من! عزیز من! من خیاط شاهزاده خانم زیبا هستم. او از من خواست برای مهمانی امشب برایش لباس شب بدوزم؛ اما یک کوتوله‌ی بدجنس من را جادو کرد و تمام پارچه‌های ابریشمی و لطیف من را به بال خفاش تبدیل کرد. حالا دیگر نمی‌توانم لباس شب شاهزاده خانم را بدوزم. او از دست من عصبانی خواهد شد.» مرد کوچولو دوباره شروع به گریه کرد.

سوزی گفت: «دیگر گریه نکن. مطمئنم که می‌توانم کمکت کنم. مادربزرگم یک سبد دارد که پر از خرت‌وپرت خیاطی است. ببینم، شاید چیزی داشته باشد که به درد مهمانی بخورد. مطمئنم که می‌تواند مقداری از آن را به تو ببخشد. به‌علاوه، تو به پارچه‌ی زیادی احتیاج نداری.»

با این حرف، مرد کوچک، اندکی خوشحال‌تر به نظر رسید.

سوزی گفت: «همین‌جا باش تا من به داخل بروم و بینم.»

او در انتهای باغ، به داخل خانه رفت و صدا زد: «مادربزرگ! مادربزرگ!» و بعد به‌طرف اتاق نشیمن دوید تا طبق معمول مادربزرگ را کنار آتش در حال بافتن ببیند؛ اما مادربزرگ چشم‌هایش را بسته بود و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد. بافتنی‌اش روی پایش بود و میل‌های بافتنی خودشان حرکت می‌کردند؛ طوری که بافتنی روی زانوی پیرزن، بالا و پایین می‌رفت.

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 4

برای یک‌لحظه سوزی آن‌قدر تعجب کرد که نمی‌توانست تکان بخورد. بعد فکر کرد: «امیدوارم مادربزرگ جادوی بدی نکند! بهتر است مطمئن شوم که حال مرد کوچک خوب است.» او به انتهای مسیر باغ دوید و خیاط را دید که زیر درخت نشسته و دور و برش پر از پارچه‌های حریر پرزرق‌وبرق و فاخر است که در نور آفتاب می‌درخشند. مرد کوچک فریاد زد: «هیچ‌وقت پارچه‌هایی به این خوبی ندیده بودم. این‌ها از کجا آمده‌اند؟ من فقط یک‌لحظه چشم‌هایم را بستم تا با دستمال اشک‌هایم را پاک کنم. وقتی چشمم را باز کردم، این پارچه‌ها اینجا بودند.»

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 5

سوزی گفت: «نمی‌دانم! ولی فکر می‌کنم مادربزرگم برای تو کاری کرده باشد.»

خیاط گفت: «من هیچ‌وقت نمی‌توانم این محبت را جبران کنم. حالا می‌توانم بهترین لباس شب این سرزمین را برای شاهزاده خانم بدوزم و او با زیباترین لباسی که در این سرزمین وجود دارد، در مهمانی امشب خواهد رقصید.» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «من به تو هم مدیونم؛ زیرا اول تو به من کمک کردی. اگر به مهمانی امشب بیایی خیلی خوشحال می‌شوم.»

سوزی جواب داد: «خیلی متشکرم. البته خیلی دوست دارم که بیایم.» او نمی‌خواست خیاط را ناراحت کند. ولی می‌دانست که نمی‌تواند به آنجا برود. او هیکلش بزرگ‌تر از آن بود که به این مهمانی برود! مرد کوچک که قیچی جادویی به دست گرفته بود گفت: «خب، من باید بروم لباس را آماده کنم. امشب می‌بینمت!» و ناپدید شد.

سوزی دوباره داخل خانه رفت. مادربزرگ مثل همیشه کنار آتش، بافتنی می‌بافت. سوزی فکر کرد شاید همه‌چیز را خواب دیده. همه‌چیز خیلی عادی به نظر می‌رسید. واقعاً چگونه می‌توانست تصور کند که یک خیاط جادویی را در باغ دیده است و مادربزرگ هم جادو کرده است!

آن شب، سوزی در رخت خواب دراز کشید و فکر کرد: «از کجا معلوم است؟ شاید پری‌ها واقعاً مهمانی داشته باشند!» چه قدر دلش می‌خواست به آن مهمانی برود! ناگهان صدای ضربه‌ای را شنید که به پنجره می‌خورد. سوزی پیش خودش فکر کرد کاش که خیاط باشد! سوزی بیدار شد. از انتهای تخت خوابش صدای تق‌تق می‌آمد. سوزی گفت: «مادربزرگ، شمایید؟» مادربزرگ جواب داد: «آره، عزیزم. خوابم نمی‌برد. تصمیم گرفتم که کمی بافتنی ببافم؛ اما دیدم میل‌ها خودشان شروع کردند به بافتن؛ بنابراین فهمیدم که وقتش رسیده که جادو کنم. حالا تو آرزویی داری، سوزی؟»

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 6

سوزی من‌من‌کنان گفت: «من… من… دلم می‌خواهد به مهمانی بروم.»

مادربزرگ گفت: «پس می‌روی عزیزم.»

ناگهان سوزی حس کرد که کوچک می‌شود. وقتی به خودش نگاه کرد، دید یک لباس شب زیبا، با کفش‌های ساتن کوچک پوشیده. بعد، با بال‌های نرم و نازک، پر زد و از پنجره بیرون رفت و در هوا پرواز کرد.

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند 7

صبح روز بعد، سوزی توی رخت خواب خودش بیدار شد. آیا همه‌چیز خواب بود؟ جشن و سرور، غذاهای جادویی، گروه قورباغه‌های خواننده، نمایش‌های هنرمندانه…؟ بعد دید چیزی از زیر بالشش بیرون زده است. فکر می‌کنید چه بود؟ یک تکه‌ی کوچک از بهترین پارچه‌های نرم ابریشمی!

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=27539

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *