روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی میکرد. او روی قلهی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانهی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلیهایش را از تنهی درخت درست کرده بود و وقتی میخواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب میکرد و آن را با دو سه تا هورت سَر میکشید.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان کودکانه: سرباز شکلاتی || قصه شب برای کودکان
توی ویترین یک مغازهی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوشهای شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیلهای تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آنها مینازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومیاش را دوست داشت.
بخوانیدداستان کودکانه: دختر گیس طلا و سه خرس || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، دختر کوچولویی بود که موهای بلند طلایی داشت. همه او را به اسم گیس طلا میشناختند. گیس طلا و مادرش با همدیگر در یک کلبهی کوچک و دِنج در جنگل زندگی میکردند.
بخوانیدداستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، دورهگردی بود که هرروز در جای همیشگیاش در میدان بازار مینشست و چَنگ مینواخت. چنگ او یک چنگ معمولی نبود؛ یک چنگ سحرآمیز بود.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: پینگو از خانه فرار میکند
پینگو به بشقاب پر از غذای مقابلش خیره شده بود. او تازه مقداری شیرینی را مخفیانه خورده بود و احساس گرسنگی نمیکرد. مادرش با ناراحتی پرسید: «حالت خوب است، پینگو؟»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر