تبلیغات لیماژ بهمن 1402
چنگ-سحرآمیز داستان کودکانه

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان

داستان کودکانه

چنگ سحرآمیز

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 1

روزی روزگاری، دوره‌گردی بود که هرروز در جای همیشگی‌اش در میدان بازار می‌نشست و چَنگ می‌نواخت. چنگ او یک چنگ معمولی نبود؛ یک چنگ سحرآمیز بود. دوره‌گرد، رهگذران را صدا می‌کرد و با یک سکه پولی که از مردم می‌گرفت، چنگ خودبه‌خود به صدا درمی‌آمد و هر آهنگی را آن‌ها می‌خواستند، می‌نواخت. چنگ می‌توانست از آرام‌ترین و غمناک‌ترین آهنگ‌ها تا شادترین و مهیج‌ترین آهنگ‌ها را بنوازد. می‌توانست برای هر مناسبتی بنوازد، گاهی هم جشن عروسی در آنجا برگزار می‌کردند و چنگ برای عروس و داماد آهنگ می‌نواخت.

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 2

روزی مرد جوانی از شهر می‌گذشت. او صدای آهنگ زیبای چنگ را که از میدان بازار می‌آمد، شنید و به جایی که دوره‌گرد ایستاده بود، رفت. مرد جوان نمی‌توانست به چشم‌ها و گوش‌هایش اعتماد کند! چنگ داشت برای مادری که نوزادش گریه می‌کرد، آهنگ لالایی می‌زد. آهنگ، چنان زیبا و مسحورکننده بود که خیلی زود بچه ساکت شد و به خواب رفت. بعد دید که یک پیرمرد، پول سکه‌ای کم‌ارزشی به دوره‌گرد داد و در گوشش چیزی گفت. ناگهان آهنگ چنگ تغییر کرد و شروع به نواختن یک آهنگ قدیمی کرد که انگار پیرمرد سال‌ها آن را نشنیده بود. با شنیدن آهنگ، اشک شوق در چشم پیرمرد جمع شد. مرد به این صحنه نگاه کرد و با خودش فکر کرد: «اگر آن چنگ مال من بود، می‌توانستم خیلی بیش‌تر از این دوره‌گرد احمق پول دربیاورم.»

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 3

او مدتی منتظر شد تا جمعیت پراکنده شود. وقتی دید کسی حواسش به او نیست، به‌طرف دوره‌گرد رفت و گفت: «شایع شده که امروز در وسط میدان بازار یک خوک گُنده از آسمان می‌افتد. مواظب باش! هر وقت هم دو تا اسب در آسمان دیدی، سریع فرار کن!» بعد به آسمان اشاره کرد. دوره‌گرد به آسمان نگاه کرد؛ اما جز ابرهای سفیدِ در حال حرکت، چیزی ندید. همان وقتی‌که به بالا خیره شده بود، مرد جوان چنگ را قاپید و از میدان بازار پا به فرار گذاشت. قبل از این‌که دوره‌گرد بفهمد چه اتفاقی افتاده، او به انتهای کوچه رسیده بود و تازه در آن موقع بود که دوره‌گرد فریاد زد: «آهای! دزد!» ولی دیگر دیر شده بود.

مرد جوان رفت و رفت تا به یک شهر خیلی دور رسید. در آن شهر، هیچ‌کس چنگ سحرآمیز را نمی‌شناخت. مرد جوان چنگ را روی زمین گذاشت و به رهگذران گفت: «دو سکه بدهید تا چنگ هر آهنگی را که دوست دارید، برایتان بنوازد.» یک زن و مرد آمدند و خواستند چنگ یک آهنگ شاد بنوازد. چنگ شروع به نواختن کرد. زن و شوهر شادمانانه دور میدان قدم زدند، دست‌افشانی و پای‌کوبی کردند. آن‌ها آن‌قدر خوش‌حال بودند که دو سکه‌ی دیگر هم به مرد جوان دادند. رهگذران بیش‌تری آمدند و هرکدام آهنگی خواستند. مرد جوان از خوش‌حالی دستانش را به هم می‌مالید و با خودش می‌گفت: «من پولدار می‌شوم!»

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 4

هفته‌ها گذشت و مرد جوان پول زیادی به دست آورد. او اصلاً اهمیتی نمی‌داد که چه قدر از مردم پول می‌گیرد. اگر کسی ثروتمند به نظر می‌رسید، شش و یا هشت سکه از او می‌گرفت. او حتی کاملاً فراموش کرده بود که چنگ را دزدیده است. واقعیت این بود که چنگ به او تعلق نداشت. او برای خودش لباس‌های خوب می‌خرید، غذاهای گران‌قیمت می‌خورد و فکر می‌کرد که خیلی زرنگ است.

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 5

روزی، مرد پیری با یک کلاه لبه پهن به آنجا آمد و آهنگی خواست. وقتی دید مرد جوان دو سکه می‌خواهد، کمی غر زد؛ ولی دو سکه را داد. او مطمئن بود که مرد جوان نمی‌تواند صورتش را ببیند. او همان دوره‌گرد بود. مرد پیر گفت: «من می‌خواهم که چنگ آهنگی بنوازد که تو را دیوانه کند.»

مرد جوان پیش خودش فکر کرد چه درخواست عجیبی! اما پول را گرفته بود. چنگ همان موقع شروع به نواختن کرد و یک آهنگ کوتاه ترسناک نواخت. بعد دوباره آن را تکرار کرد و همین‌طور ادامه داد. البته در همین بین، مرد پیر ازآنجا دور شده بود.

کسی چندان توجهی نکرد که چرا مرد جوان به چنگ لگد می‌زند. چنگ در مقابل لگدهای او جاخالی می‌داد و هم چنان آهنگ کلافه کننده‌اش را می‌نواخت. مرد جوان دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت تا صدا را نشنود، ولی صدا بلندتر شد. رهگذران ازآنجا دور شدند و گفتند: «چه آهنگ وحشتناکی!» مرد جوان سعی کرد فرار کند. ولی چنگ هم چنان به نواختن ادامه داد و او را مثل سایه تعقیب کرد. او هر جا که رفت، چنگ هم شب و روز دنبالش رفت. تا بالاخره مرد عقلش را از دست داد. پول‌هایش را خرج کرد و دیگر بیچاره شد.

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 6

سرانجام راه‌حلی به نظرش رسید. او باید پیش دوره‌گرد می‌رفت و از او می‌خواست تا چنگ را از کار بیندازد.

مدتی طول کشید تا بتواند خودش را به شهری برساند که دوره‌گرد در آن زندگی می‌کرد. دوره‌گرد سر جای همیشگی‌اش بود، در میدان شهر ایستاده بود و قوری، قابلمه و ظروف کهنه به مردم می‌فروخت. او خیلی ناراحت به نظر می‌رسید و مرد جوان واقعاً از کاری که کرده بود، پشیمان بود. او درحالی‌که هم چنان چنگ پشت سرش می‌نواخت، پیش دوره‌گرد رفت. مرد جوان می‌خواست توضیح بدهد؛ اما با حیرت دید پیرمرد توی حرفش پرید و گفت: «همه‌چیز را در مورد وضعیت بد تو می‌دانم. به یک شرط حاضرم چنگ را از نواختن آهنگ دیوانه کننده‌اش بازدارم». مرد جوان گفت: «من هر کاری که بگویی، می‌کنم.»

«باید از مشتری‌هایت بپرسی کدام آهنگ را دوست دارند و هر بار، یک سکه به آن‌ها پس بدهی!»

او با خوش‌حالی قبول کرد و دوره‌گرد به چنگ گفت که دیگر ننوازد.

داستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان 7

مرد جوان باید سخت کار می‌کرد تا بتواند سکه‌های مردم را به آن‌ها برگرداند؛ ولی حالا دلش می‌خواست که این کار را در عوض کاری که پیرمرد برایش کرده بود، انجام دهد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32016

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *