در ابتدای زمستان، دو روز بیشتر به عید کریسمس باقی نمانده بود که برف تندی شروع به باریدن کرد تمام بعدازظهر و در طول شب، هزاران هزار، میلیونها میلیون، بلکه میلیاردها میلیارد دانهی بلوری برف، بیصدا بر زمین نشست.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان آموزنده کودکان: ترس فینگیل || از سایهها نترس!
یکی بود یکی نبود. یک روز دوست فینگیل که بچۀ شیطونی بود به فینگیل گفت که شبها توی خونه ها هیولا و دیو میاد و همۀ عروسکها و وسایل خونه زنده میشن و شروع به حرکت میکنن.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: رگال، عقابی که از بلندی میترسید!
در دوردستها، آنسوی علفزارها و کوهسارها، جنگلی بود سرسبز و پر از جانورهای کوچک و بزرگ که بعضیشان زیر خاک زندگی میکردند، بعضیشان توی دشت و بعضی هم بالای درخت، لابهلای شاخ و برگها...
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: پسری که از شب نمیترسد!
همهجا تاریک است و من هیچچیز را نمیبینم. من نمیدانم چه چیزی اینجا، آنجا، یا هر جای دیگر هست. اما... صبر کن. من میتوانم شبها هم شجاع باشم.
بخوانیدداستان کودکانه: مترسک || داستان گنجشک فداکار
در یک مزرعه، گنجشکی زندگی میکرد. لانهاش در آلاچیقی که وسط مزرعه بود و سقف آن از سایههای سبز گندم پوشیده شده، قرار داشت و با خورشید خانم همیشه دربارۀ زیبایی مزرعه و شقایقهای آن حرف میزد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر