تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان کودکانه قدیمی میکی در ورزشهای زمستانی (1)

کتاب داستان کودکانه قدیمی: میکی و ورزش‌های زمستانی

کتاب داستان کودکانه قدیمی میکی و ورزش‌های زمستانی

کتاب داستان کودکانه قدیمی

میکی و ورزش‌های زمستانی

ـ داستان و نقاشی از: والت دیزنی
ـ ترجمه: نادره قزوینی
ـ نشر: پدیده
ـ چاپ: پیش از 1352

به نام خدا بسم الله

تعطیلات سال نو بود. میکی و مینی تصمیم گرفتند که روی یخ سرسره بازی کنند. یک روز صبح زود آن دو سوار سورتمه شدند و به‌طرف جنگل به راه افتادند. وقتی نزدیک یک رودخانه‌ی یخ‌بسته رسیدند. میکی با شادی تمام به مینی پیشنهاد کرد که از سورتمه پیاده شود.

میکی با شادی تمام به مینی پیشنهاد کرد که از سورتمه پیاده شود.

مینی از سورتمه پائین آمد و چند قدم به‌طرف آسیای قدیمی و متروک پیش رفت. چرخ بزرگ چوبی آسیاب و در و پنجره‌ها و تمام دیوارهای آن از برف و یخ پوشیده شده بود. سکوت عمیقی در آن دوروبر حکم‌فرمائی می‌کرد. مینی گفت: «ببین! برای ورزشکارهایی مثل ما چه جای مناسبی است!»

مینی از سورتمه پائین آمد و چند قدم به‌طرف آسیای قدیمی و متروک پیش رفت

در این موقع از دور یک جفت خرگوش کوچولوی مهربان به نام «ریکا» و «ریکو» آن دو را با کنجکاوی تماشا می‌کردند.

مینی گفت: «به‌به! اینجا چه قدر عالی و خیال‌انگیز است!» اما میکی با بی‌حوصلگی جواب داد: «پرحرفی نکن. من عجله دارم که هر چه زودتر روی یخ‌ها سرسره بازی کنم.»

مینی با اعتراض گفت: «این چه رفتاری است که تو با یک دخترخانم داری!»

یک جفت خرگوش کوچولوی مهربان به نام «ریکا» و «ریکو» آن دو را با کنجکاوی تماشا می‌کردند.

اما منظره‌ی روی یخ به‌قدری جالب و تماشائی بود و آفتاب آن‌قدر درخشنده و یخ‌ها چنان صاف و براق بودند که مینی به‌زودی بدرفتاری میکی را فراموش کرد. میکی او را روی یخ‌ها می‌کشید. آن دو مدت‌ها روی یخ، بازی‌های قشنگی کردند. «ریکو» و «ریکا» هم به تقلید از آن‌ها دوتایی شروع به رقص کردند.

«ریکا» زمزمه‌کنان می‌گفت: «چه بازی سرگرم‌کننده‌ای است!»

. آن دو مدت‌ها روی یخ، بازی‌های قشنگی کردند.

ناگهان نوک کفش سرسره‌ی مینی در لباس توری‌اش گیر کرد و او به حالت نشسته روی یخ افتاد. در همین وقت «ریکا» که سرک می‌کشید تا مینی را ببیند، تعادلش را از دست داد و روی یخ‌ها غلت زد. منظره‌ی افتادن آن دو روی یخ‌ها چنان مضحک بود که میکی و «ریکو» نتوانستند جلو خنده‌ی بلند خود را بگیرند.

در همین وقت «ریکا» که سرک می‌کشید تا مینی را ببیند، تعادلش را از دست داد و روی یخ‌ها غلت زد

مینی با خشم زیاد فریاد زد: «تو خجالت نمی‌کشی؟ حتی مردان غارنشین هم باادب‌تر از تو بودند و نسبت به رفیقشان بیش از تو احترام می‌گذاشتند.» سپس درحالی‌که به‌سرعت از آنجا دور می‌شد به میکی گفت: «دیگر همه‌چیز بین ما تمام شد.» میکی سخت خِجِل شد و درحالی‌که او را تعقیب می‌کرد جواب داد: «من از تو معذرت می‌خواهم.» اما مینی به او وَقعی نگذاشت.*

________________
* یعنی: اعتنا نکرد

منظره‌ی افتادن آن دو روی یخ‌ها چنان مضحک بود که میکی و «ریکو» نتوانستند جلو خنده‌ی بلند خود را بگیرند

از سوی دیگر «ریکا» نیز شروع به دویدن کرد تا پاهایش را گرم کند؛ زیرا او هم به تقلید از مینی با ریکو قهر کرده بود. چند لحظه بعد وقتی مینی و «ریکا» به‌سرعت روی رودخانه‌ی یخ‌بسته می‌دویدند صدای شدید شکستن یخ را زیر پایشان شنیدند و بعد شکافی روی یخ پیدا شد.

وقتی مینی و «ریکا» به‌سرعت روی رودخانه‌ی یخ‌بسته می‌دویدند صدای شدید شکستن یخ را زیر پایشان شنیدند

مینی، وحشت‌زده، وقتی دید که هرلحظه شکاف بزرگ‌تر می‌شود و آب از میان آن بالا می‌آید فریاد زد: «کمک کنید! کمک کنید!» و بعد شروع به پریدن روی یخ‌ها کرد. ولی در همین موقع یخ با صدای وحشتناکی در هم شکست و قطعه‌ی بزرگ یخ هزار تکه شد؛ اما به‌طور معجزه‌آسا، مینی صحیح و سالم روی یک قطعه یخ باقی ماند. «ریکا» وحشت‌زده دست‌ها را روی چشم گذاشت تا آنچه را که اتفاق می‌افتاد نبیند.

مینی با ناامیدی فریاد می‌زد: «کمک! میکی، کمک!»

یخ با صدای وحشتناکی در هم شکست و قطعه‌ی بزرگ یخ هزار تکه شد؛

از این‌طرف میکی که از بی‌اعتنائی مینی ناراحت شده بود، از تعقیب او صرف‌نظر کرد و مشغول قدم زدن در کنار جنگل شد. او در دل می‌گفت: «مینی دختری لوس است.»

ریکو نیز به دنبال میکی درحرکت بود.

در همین موقع صدای «کمک، کمک» مینی به گوش رسید. میکی به‌سرعت تمام سوار سورتمه شد و «ریکو» هم با یک پرش، خود را به داخل سورتمه رسانید.

میکی که سخت احساس خطر می‌کرد بر سر اسب‌ها فریاد زد: «تندتر! تندتر! اسب‌های خوبم تا می‌توانید تند بدوید.» اسب‌ها در امتداد رودخانه چون باد می‌رفتند.

 میکی که سخت احساس خطر می‌کرد بر سر اسب‌ها فریاد زد: «تندتر! تندتر!

وقتی به محل حادثه رسیدند، تازه میکی اهمیت خطر را احساس کرد. او فکر کرد و در دل گفت: «باید روی پل رودخانه توقف کنم. شاید در آنجا بتوانم او را نجات دهم.» میکی سخت منقلب بود؛ زیرا می‌دانست که یک‌لحظه را نباید از دست بدهد و می‌ترسید که مبادا به‌موقع نتواند به آنجا برسد. او متحیر بود و نمی‌دانست چگونه باید اقدام بکند.

جریان آب که قطعه‌های بزرگ یخ را مانند چوب‌پنبه به هر طرف می‌کشاند در یک‌لحظه مینی را با خود به‌طرف پل برد.

جریان آب که قطعه‌های بزرگ یخ را مانند چوب‌پنبه به هر طرف می‌کشاند در یک‌لحظه مینی را با خود به‌طرف پل برد.

لحظه‌ی تلاش فرارسیده بود. میکی با تمام نیرو به پائین خم شد و فریاد زد: «دست مرا بگیر!» اما مینی که خود را باخته بود نتوانست دست میکی را بگیرد و درحالی‌که از وحشت فریاد می‌کشید، در زیر پل ناپدید شد. میکی بار دیگر سوار سورتمه شد و در کنار رودخانه به راه افتاد. «ریکو» هم مرتباً به دنبال او درحرکت بود.

مینی درحالی‌که از وحشت فریاد می‌کشید، در زیر پل ناپدید شد

صدای شدید آبشار به گوش می‌رسید. ارتفاع آن از ده متر بیشتر بود. در یک آن چشم میکی به آبشار و سپس به مینی افتاد که به آن نزدیک می‌شد. ریکو وحشت‌زده فریاد کشید: «دیگر همه‌چیز تمام شد!»

در این گیرودار عِنان سورتمه از دست میکی خارج شد و همان لحظه سورتمه چپه شد. میکی و ریکو به روی برف‌ها افتادند و سرشان در برف گیر کرد. مینی متوجه شد که دیگر نجاتش ممکن نیست و بی‌هوش بر روی قطعه یخ افتاد؛ اما «ریکا» از وحشت گیج شده بود. چند لحظه بعد آن دو در آبشار ناپدید می‌شدند.

چند لحظه بعد آن دو در آبشار ناپدید می‌شدند.

اما در این وقت دو پرنده‌ی کوچک که ناظر این صحنه بودند به‌سرعت سررسیدند و عنان اسب‌ها را به منقار گرفتند و آن‌ها را به‌طرف قطعه یخ پیش بردند و قطعه ‌یخی را که مینی و «ریکا» روی آن بودند با طنابی به اسب‌ها بستند. پرنده‌ها در گوش اسب‌ها زمزمه می‌کردند: «بکَشید! بکَشید!» و حیوان‌های نجیب، نفس‌زنان قطعه‌ی یخ را به‌طرف ساحل پیش می‌بردند. دیگر نجات، حتمی بود.

دو پرنده‌ی کوچک که ناظر این صحنه بودند به‌سرعت سررسیدند و عنان اسب‌ها را به منقار گرفتند

مینی به هوش آمد و در همین حال، نیمه بی‌هوش به اطرافش نگاه می‌کرد. یک‌مرتبه میکی عزیزش را با صورت پوشیده از برف شناخت. «ریکا» هم «ریکو» ی عزیزش را بازیافت.

چند دقیقه بعد دو نفر آن‌ها خوشحال و شادمان به منزل بازمی‌گشتند و دوتای دیگر، آماده‌ی رفتن به لانه‌شان بودند.

خرگوش ها آماده‌ی رفتن به لانه‌شان بودند.

متن پایان قصه ها و داستان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45886

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *