قصه کودکانه:
موش کوچولو و مادرش
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود.
موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تند تند بافتنی میبافت. حوصلهی موش کوچولو سر رفت. پاشد و یواشکی از لونه اومد بیرون. مادرش متوجه نشد. موش کوچولو جلوی لونه نشست و شروع کرد به خاکبازی. بوی موش کوچولو به دماغ
گربهی شکمو که همون نزدیکیها قدم میزد، خورد. راه افتاد و اومد جلوی لونهی موش کوچولو ایستاد. موش کوچولو اونقدر سرگرم بازی بود که گربه را ندید. گربه آهسته رفت و دستش را دراز کرد تا اونو بگیره. مامان موش کوچولو که متوجه شده بود اون توی لونه نیست، اومد دم در. گربه را دید، ترسید و دم موش کوچولو را گرفت و کشیدش توی لونه و در را بست. موش کوچولو جیغ کشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چکار میکنی مامان؟
مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم، الآن گربه خورده بودت. موش کوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید که دمش را روی کولش گذاشته بود و داشت
میرفت. نفس راحتی کشید و مامانش را بغل کرد و بوسید و گفت: مامان جون متشکرم که مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.
مامانش خندید و گفت: بچهی سربههوا، اگه مواظبت نبودم الآن تو معدهی گربهی شکمو بودی. بعد بافتنیاش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش کوچولو هم با دقت به دستهای مامانش نگاه میکرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصلهاش سر نرود. موش کوچولو فهمیده بود که نباید بیاجازهی مامانش از خونه بیرون بره چون ممکنه بلایی سرش بیاد.
قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.