تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-بادبادک-و-اسباب‌-بازی‌-ها

قصه کودکانه: بادبادک و اسباب‌ بازی‌ ها / خاطرات لب دریا

قصه کودکانه

بادبادک و اسباب‌ بازی‌ ها

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: براون واتسون
ـ مترجم: مژگان شیخی

به نام خدا

بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش می‌توانست برود آن بالابالاها و همه‌جا را ببیند.

او به جاهای زیادی می‌رفت و همیشه در گشت‌وگذار بود.

بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند

رودخانه‌های بزرگ زیادی را دیده بود، از روی مزرعه‌های سبز و جاده‌های شلوغی رد شده بود. ولی بیشتر از هر جایی کنار دریا را دوست داشت.

بادبادک دوست اسباب‌بازی‌ها بود. یک روز رو به اسباب‌بازی‌ها کرد و گفت: «نمی‌دانید دریا چه قدر قشنگ است! نمی‌دانم چه طور برایتان تعریف کنم. خیلی دیدنی است.»

گربه‌ی پشمالو گفت: «بله، شاید خیلی دیدنی باشد! ولی ما که هیچ‌وقت نمی‌توانیم آنجا را ببینیم.»

دلقک گفت: «بادبادک جان، دریا شبیه چیست؟ خب برایمان توضیح بده.»

بادبادک نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «آن سینی بزرگ فلزی را ببینید! دریا شبیه آن است. صاف و درخشان!»

دلقک گفت: «پس آن سینی را بیاورید اینجا!»

اسباب‌بازی‌ها فوری آن را آوردند.

دلقک گفت: «بادبادک جان، دریا شبیه چیست؟ خب برایمان توضیح بده.»

بادبادک گفت: «حالا چند تا مکعب چوبی توی آن بگذارید. این‌ها قایق‌هایی هستند که توی دریا این‌طرف و آن‌طرف می‌روند.»

اسباب‌بازی‌ها دست‌به‌کار شدند و مکعب‌های چوبی را توی سینی گذاشتند.

بادبادک گفت: «خب، دریا باید ساحل داشته باشد. آن کاغذ قهوه‌ای ته گنجه را بیاورید و روی زمین پهن کنید.»

اسباب‌بازی‌ها کاغذ را هم آوردند.

عروسک کفش قرمزی، چتر صورتی‌اش را باز کرد و روی ساحل گذاشت.

بادبادک گفت: «حالا سنگریزه می‌خواهیم تا با آن‌ها روی ساحل بازی کنیم.»

او دوباره به دوروبرش نگاهی کرد و گفت: «آن تکه‌های کوچک پازل را به‌جای سنگریزه در ساحل بگذارید. پازل‌ها یک کپه سنگریزه هستند. خب دوستان، حالا دیگر ما در ساحل خودمان هستیم.»

اسباب‌بازی‌ها از دریا و ساحلی که درست کرده بودند، خیلی خوششان آمده بود. کفش قرمزی و پری زیر چتری در ساحل نشسته بودند و حرف می‌زدند. خرگوش آبی و دلقک توی دریا قایقرانی می‌کردند. گربه‌ی پشمالو و عروسک پارچه‌ای هم با سنگریزه‌ها مشغول بازی بودند.

فکر می‌کنید بادبادک کجا بود و چه‌کار می‌کرد؟

او با آن نخ بلندش آن بالابالاها بود، توی آسمان آبی.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44762

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *