تبلیغات لیماژ بهمن 1402
 قصه های قشنگ فارسی: خرگوش و شیر ستمگر / پیروزی اندیشه بر زور 1

 قصه های قشنگ فارسی: خرگوش و شیر ستمگر / پیروزی اندیشه بر زور

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

خرگوش و شیر ستمگر

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصه‌های فارسی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان‌سرایان نقل کرده‌اند که: در کنار یک جنگل سرسبز و انبوه، نی‌زار زیبایی بود که در آن جویبارها و چشمه‌های فراوانی وجود داشت. در آن نیزار گل‌های فراوان و قشنگی روییده بود که عطر آن‌ها از فاصله‌ی دوری احساس می‌شد. در آن محل زیبا و تماشایی، به سبب فراوانی آب و گیاه حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. آن‌ها در راحتی و آسایش در کنار هم می‌زیستند و هیچ‌کدام صدمه‌ای به یکدیگر وارد نمی‌ساختند. پرنده و چرنده در صلح و صفا با یکدیگر به سر می‌بردند…

اما روزی از روزها شیر درنده و خطرناکی به آن نیزار آمد و چون آنجا را جای پرنعمتی دید، تصمیم گرفت که برای همیشه در آنجا اقامت کند. آن شیر، حیوانی شرور و بسیار خطرناک بود. از همان هنگامی‌که وارد نیزار شد، چند تا آهوی بی‌آزار را گرفت و پاره‌پاره‌شان ساخت، سپس گوشت آن بی‌گناهان را خورد.

به‌زودی خبر کشته شدن آهوها را همه‌ی حیوانات فهمیدند. حیوانات بیچاره چون دیدند که شیر تازه‌وارد خیلی وحشی و درنده است از ترس او هرکدام در گوشه‌ای پنهان شدند…اما آن‌ها نمی‌توانستند برای همیشه در مخفی گاه‌های خود به سر ببرند؛ زیرا احتیاج به آب و غذا داشتند و لازم بود که برای یافتن غذا از مخفی گاه خود خارج شوند. به همین دلیل وقتی‌که از محلی که خود را پنهان کرده بودند خارج می‌شدند، ناگهان شیر به طرفشان حمله می‌کرد و یکی یا چند تا از آنان را مجروح می‌ساخت و سپس آن‌ها را می‌بلعید…

خلاصه، از هنگامی‌که شیر وارد نیزار شده بود، آسایش و راحتی حیوانات نیز از بین رفته بود. هیچ‌کدام جرئت نداشتند که از لانه‌ی خود خارج شوند. بدان ترتیب، زندگی آن بی‌گناهان در بیم و هراس می‌گذشت. هیچ‌کدام نمی‌دانستند برای رهایی از آن وضعیت چه‌کار باید بکنند. بالاخره، چون نمی‌توانستند همیشه در ترس و وحشت به سر ببرند، از روی ناچاری نقشه‌ای کشیدند و بعد همگی به نزد شیر رفتند…

شیر از دیدن آن‌ها خیلی متعجب شد و بعد با خشونت از آن‌ها پرسید:

– برای چه به اینجا آمده‌اید؟! مگر از من نمی‌ترسید؟

خرگوش به نمایندگی از طرف همه‌ی حیوانات شروع به حرف زدن کرد:

– ای فرمانروای دشت و جنگل، ما همه از تو می‌ترسیم. ولی ناچار بودیم برای حرف زدن با تو به نزدت بیاییم.

شیر خمیازه‌ای کشید و بعد پرسید:

– چه حرفی می‌خواهید به من بگویید؟

خرگوش گفت:

– تو هرروز برای شکار کردن ما، مجبور هستی که وقت و زور خودت را از بین ببری و پس از تحمل سختی و زحمت، می‌توانی یکی از ما را شکار کنی؛ اما اگر قول بدهی که دیگر به ما حمله نکنی و آزاری به ما نرسانی، ما به‌عوض این کار برای غذای روزانه‌ی تو، روزی یک حیوان به نزدت خواهیم فرستاد. به‌این‌ترتیب هم خیال ما از طرف تو راحت می‌شود و هم اینکه تو بدون زحمت و به‌راحتی می‌توانی غذایی که مورداحتیاج خودت است پیدا کنی.

شیر از شنیدن سخن خرگوش بسیار شاد شد. شادی او هم به‌جا بود. چون می‌دید که ازآن‌پس مجبور نیست به دنبال حیوانات برود، بلکه این حیوانات بودند که از ترس او، روزی یکی از میان خودشان برای او خواهند فرستاد. شیر با خوشحالی گفت:

– آفرین بر شما، فکر خیلی خوبی کرده‌اید. به‌وسیله‌ی این نقشه، من دیگر به شما صدمه‌ای نخواهم زد و فقط حیوانی را که به نزدم خواهید فرستاد طعمه‌ی خود خواهم ساخت و برای آسان شدن کار، هنگامی‌که من برای نوشیدن آب به چشمه می‌روم سه بار نعره خواهم کشید و پس از سومین نعره‌ام، باید طعمه‌ی مرا به نزدم بفرستید.

حیوانات، گفته‌ی شیر را قبول کردند و بعد به لانه‌های خود رفتند…از آن روز به بعد شیر هرروز صبح به سرِ چشمه می‌رفت و پس‌ازآنکه آبی می‌نوشید، سه بار نعره می‌زد و حیوانات پس از شنیدن نعره‌ی او، به‌حکم نوبت، یکی را از میان خود به نزد شیر می‌فرستادند و شیر هم آن حیوانی را که به نزدش می‌آمد، به‌عنوان صبحانه میل می‌کرد.

به‌این‌ترتیب روزها و ماه‌ها طعمه‌ی شیر همیشه آماده بود و او در راحتی و آسایش زندگی می‌کرد. تا آنکه نوبت به خرگوش رسید.

حیوانات به او گفتند:

– امروز نوبت توست که طعمه‌ی شیر شوی. خودت را آماده کن؛ زیرا ساعتی دیگر صدای نعره‌ی شیر شنیده خواهد شد.

خرگوش که حیوان زیرک و باهوشی بود به حیوانات دیگر گفت:

– رفقای عزیز، اگر مرا دیرتر از وقت تعیین‌شده به نزد شیر بفرستید من کاری خواهم کرد که از دست ستم‌های او راحت شویم؛ یعنی نقشه‌ای دارم که به‌وسیله‌ی آن می‌خواهم شیر را نابود کنم.

حیوانات از شنیدن حرف‌های او خیلی تعجب کردند و هرکدام سؤالی نمودند.

مثلاً آهو پرسید:

– چگونه می‌خواهی شیر را از بین ببری؟

روباه پرسید:

– نکند خیال داری با ما شوخی بکنی؟

خوک وحشی پرسید:

– تو که از شیر خیلی ضعیف‌تر هستی، چطوری می‌خواهی او را نابود کنی؟

خلاصه هرکدام از حیوانات پرسشی می‌کردند تا آنکه خرگوش جواب داد:

– خیال شماها راحت باشد و فقط کاری که می‌گویم انجام بدهید؛ یعنی مرا دیر نزد شیر بفرستید. بقیه‌ی کارها را من خودم ترتیبش را می‌دهم.

حیوانات به گفته‌ی خرگوش رضایت دادند و بعد منتظر شنیدن نعره‌ی شیر شدند…

آن روز، پس‌ازآنکه خورشید از پشت کوه درآمد، شیر از خواب بیدار شد و برای نوشیدن آب به چشمه رفت و پس‌ازآنکه آبی نوشید سه مرتبه نعره کشید و سپس کنار چشمه منتظر طعمه‌ی روزانه شد.

اما مدتی گذشت و خبری از طعمه نشد. شیر پیش خودش فکر کرد: «حتماً حیوانی را که فرستاده‌اند هنوز درراه است».

اما یک ساعت گذشت و بازهم طعمه‌ی شیر نیامد. یک ساعت تبدیل به دو ساعت شد و دو ساعت، به سه ساعت مبدل گشت و بازهم اثری از طعمه دیده نشد.

شیر از شدت گرسنگی و عصبانیت شروع به غریدن کرد. غرش‌های وحشیانه و تهدیدآمیز شیر در سرتاسر نی‌زار به گوش رسید.

در همان موقع حیوانات، خرگوش را روانه کردند تا به نزد شیر برود.

خرگوش آهسته‌آهسته و به‌کندی به‌طرف چشمه حرکت کرد…خرگوش به‌قدری یواش‌یواش راه می‌رفت که پس از یک ساعت به سرِ چشمه رسید.

شیر هنوز کنار چشمه ایستاده بود. شیر وقتی‌که خرگوش را دید دندان‌های خود را به هم سایید و غرید سپس با صدای غضبناکی پرسید:

– تا حالا کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟ داشتم از گرسنگی دیوانه می‌شدم.

خرگوش عجزولابه کنان داستانی را که نزد خود ساخته بود برای شیر تعریف کرد:

– سرِ سلطان سلامت باشد، خرگوش دیگری همراه من بود که حیوانات آن را به خدمتت فرستاده بودند، اما در بین را شیری جلوی ما را گرفت و از من پرسید که این خرگوش را کجا می‌بری؟

من جواب دادم این خرگوش را به نزد فرمانروای جنگل می‌برم؛ زیرا این خرگوش صبحانه‌ی آن است؛ اما آن شیر عصبانی شد و گفت: «حاکم جنگل من هستم، در این سرزمین کسی از من قوی‌تر پیدا نمی‌شود و این خرگوش هم صبحانه‌ی من است.» آن شیر پس از گفتن این حرف خرگوش را از من گرفت و به داخل یک چاه برد.

شیر پس از شنیدن این داستان دروغی، خیلی خشمگین و غضبناک شد و بعد از خرگوش پرسید:

– آن چاه کجاست؟ آنجا را به من نشان بده تا کسی را که می‌خواهد جانشین من شود نابود کنم.

خرگوش گفت:

– اطاعت می‌کنم، هم‌اکنون شما را به سرِ آن چاه خواهم برد.

خرگوش پس‌ازآنکه این حرف را گفت، شیر را با خودش به کنار چاه عمیقی برد. خرگوش مدت‌ها بود که آن چاه را می‌شناخت و می‌دانست که خیلی عمیق و پرآب است. در آن چاه، آبِ صاف و آرامی وجود داشت و هرکس که به داخل آن نگاه می‌کرد عکس خودش را توی آب می‌دید. خرگوش به سر چاه رفت و توی آن را نگاه کرد و سپس به شیر گفت:

– ای سلطان جنگل، اینجا بیایید ته چاه را نگاه کنید. شیری که طعمه‌ی شما را دزدیده اکنون در ته چاه است.

شیر به لب چاه آمد و توی چاه را نگاه کرد…عکس خودش و عکس خرگوش را در آب دید و تصور کرد که شیر دیگر و خرگوش دیگری در ته چاه است.

شیر، معطلی را جایز ندانست و برای نابود کردن شیری که داخل چاه بود و برای گرفتن انتقام خرگوش با خشم و غضب غرید و بعد به داخل چاه پرید…اما به‌جای آنکه با شیر دیگر و خرگوش روبرو شود، با آب سرد و عمیقی روبرو شد. شیر هرچه دست‌وپا زد تا خود را از آن مکان نجات دهد فایده‌ای نداشت.

پس از چند دقیقه تلاش، در میان آب خفه شد. خرگوش پس‌ازآنکه از غرق شدن شیر مطمئن گردید به نزد سایر حیوانات رفت و مژده‌ی نابودی شیر را به آن‌ها داد. حیوانات، بسیار مسرور و شاد شدند و از خرگوش قدردانی کردند. به‌این‌ترتیب دوباره همه‌ی حیوانات در صلح و صفا در آن نیزار به زندگانی خود ادامه دادند…

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45375

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *