تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه مصور کودکانه: عروسک مهربان || لولو، مترسک تنها 1

قصه مصور کودکانه: عروسک مهربان || لولو، مترسک تنها

کتاب قصه کودکانه

عروسک مهربان

 

نویسنده: تیم پریستون
تصویرگر: مگی نین
ترجمه: سید حسن ناصری

به نام خدای مهربان

در وسط یک مزرعه، در میان گل‌های گندم مترسکی به اسم «لولو» ایستاده بود. «لولو» صورتی ترسناک اما قلبی مهربان داشت. بزرگ‌ترین آرزوی او این بود که با پرنده‌ها و حیوانات دوست شود.

در وسط یک مزرعه، در میان گل‌های گندم مترسکی به اسم «لولو» ایستاده بود

اما حیواناتی که در گندمزار بودند از «لولو» می‌ترسیدند. آن‌ها از کت «لولو» که با وزش باد تکان می‌خورد می‌ترسیدند. از کلاه بزرگ و سیاهش می‌ترسیدند. از چشم‌های گرد و بینی دراز و کجش می‌ترسیدند. ترسناک‌تر از همه، دندان‌های فلزی و تیز «لولو» بود که از دور برق می‌زد.

ترسناک‌تر از همه، دندان‌های فلزی و تیز «لولو» بود که از دور برق می‌زد.

«لولو» در طول فصل بهار، حیواناتی را که در کنار مزرعه بازی می‌کردند و پرنده‌هایی را که برای خودشان آشیانه می‌ساختند تماشا می‌کرد.

او بچه روباه‌هایی را که با خیال آسوده بازی می‌کردند و خرگوش‌هایی را که به دنبال هم می‌دویدند تماشا می‌کرد و به آواز جوجه اردک‌هایی که در برکه‌ی قدیمی شنا می‌کردند گوش می‌داد.

لولو پرنده‌هایی را که برای خودشان آشیانه می‌ساختند تماشا می‌کرد.

در تمام این مدت، حیوانات، «لولوی» ترسناک را می‌دیدند؛ اما هرگز به او نزدیک نمی‌شدند.

مترسک با خودش می‌گفت: اگر من یک عروسک زیبا بودم، حیوانات از من نمی‌ترسیدند و با من هم بازی می‌کردند.

اگر من یک عروسک زیبا بودم، حیوانات از من نمی‌ترسیدند و با من هم بازی می‌کردند.

خوشه‌های گندم که با وزش باد به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند هرروز بلند و بلندتر می‌شدند تا این‌که یک روز «لولو» دیگر نتوانست حیوانات را ببیند. او حتی آواز شاد بلبل‌ها را هم نمی‌شنید، چون وقتی باد در گندمزار می‌وزید خوشه‌های گندم به هم می‌خوردند و صدای بلبل‌ها در میان خش‌خش آن‌ها گم می‌شد.

یک روز «لولو» دیگر نتوانست حیوانات را ببیند.

«لولو» که در دریای طلایی‌رنگش تک‌وتنها شده بود، دیگر هیچ امیدی نداشت که دوستی پیدا کند.

یک روز، ماشین کمباین غول‌آسایی برای درو کردن گندم‌ها به مزرعه آمد. حیوانات با دیدن آن پا به فرار گذاشتند.

یک روز، ماشین کمباین غول‌آسایی برای درو کردن گندم‌ها به مزرعه آمد

آن‌ها از ترسِ دهان بزرگِ ماشین -که به‌سرعت خوشه‌های گندم را می‌بلعید و مزرعه را ویران می‌کرد-

در اطراف مزرعه پنهان شدند.

حالا مزرعه خالی شده و فقط «لولو» آن وسط ایستاده بود و حیوانات از «لولوی» ناامید و غمگین بیشتر می‌ترسیدند.

حالا مزرعه خالی شده و فقط «لولو» آن وسط ایستاده بود

هفته‌ها گذشت…

از سمت شمال، باد سرد و شدیدی شروع به وزیدن کرد. بادِ بازیگوش برگ درختان و روشنایی روزها را با خودش برد. بادِ سرد، حیوانات را باعجله به‌سوی لانه‌های گرم و آشیانه‌های راحتشان فرستاد.

بادِ سرد، حیوانات را باعجله به‌سوی لانه‌های گرم و آشیانه‌های راحتشان فرستاد.

حالا «لولو» بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی می‌کرد. چون می‌دانست به‌زودی زمستان از راه می‌رسد.

«لولو» بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی می‌کرد.

یک‌شب، برف زیادی بارید. بارش برف تا صبح ادامه داشت. برف، جنگلِ آرام، درختان بدون برگ و مزرعه‌های بی‌سروصدا را سفیدپوش کرد.

کم‌کم زمینی که «لولو» در آنجا ایستاده بود در زیر برف‌ها پنهان شد.

کم‌کم زمینی که «لولو» در آنجا ایستاده بود در زیر برف‌ها پنهان شد.

صبح روز بعد، وقتی حیوانات از خواب بیدار شدند، با تعجب دیدند که همه‌چیز کاملاً عوض‌شده است. برکه ناپدید شده و صفحه‌ای شیشه‌ای جایش را گرفته بود.

برکه ناپدید شده و صفحه‌ای شیشه‌ای جایش را گرفته بود.

زمین هم دیده نمی‌شد و جایش را به لایه‌ای ضخیم از برف داده بود. به نظر می‌رسید که «لولو» هم ناپدید شده است. به‌جای آن، یک آدم‌برفی شاد و خندان ایستاده بود.

به‌جای لولو، یک آدم‌برفی شاد و خندان ایستاده بود.

حیوانات دوباره با خوشحالی در مزرعه بازی می‌کردند. آن‌ها به دور «لولوی» برفی می‌چرخیدند و جست‌وخیز می‌کردند.

و «لولو» چه می‌کرد؟

«لولو» هم سرحال و شاد بود. او با چشمانی پرنور، همانند روزهای آفتابیِ زمستان آن‌ها را تماشا می‌کرد.

حیوانات به دور «لولوی» برفی می‌چرخیدند و جست‌وخیز می‌کردند.

هرچند «لولو» خوشحال بود اما می‌ترسید. ترس از این‌که با از دست دادن کت برفی‌اش چه اتفاقی خواهد افتاد. ترس از این‌که برف‌های رویش آب شوند و حیوانات، شکل واقعی‌اش را ببینند و دوباره از او فرار کنند و بیشتر از هر چیز، ترس از این‌که دوباره مثل قبل تنها شود.

هرچند «لولو» خوشحال بود اما می‌ترسید

و بالاخره برف‌ها کم‌کم آب شدند.

برف‌های روی کت و کلاه «لولو» قطره‌قطره آب شد و بر زمین چکید. وقتی آخرین تکه‌های برف از روی صورت «لولو» بر زمین افتاد حیوانات با تعجب به او خیره شدند و از خودشان پرسیدند:

«ممکن است آدم‌برفی مهربان و خندان، همان «لولوی» ترسناکی باشد که قبلاً از او می‌ترسیدند؟»

وقتی آخرین تکه‌های برف از روی صورت «لولو» بر زمین افتاد حیوانات با تعجب به او خیره شدند

با این‌که آن‌ها شکل واقعی «لولو» را می‌دیدند اما دیگر از او فرار نمی‌کردند. چون حالا «لولو» را به‌اندازۀ عروسکی زیبا دوست داشتند.

هنگامی‌که گرمای بهاری، زمین قهوه‌ای را از خواب بیدار کرد «لولو» احساس کرد که پرنده‌ای به کلاهش نوک می‌زند و یک موش در جیب کتش خوابیده است.

و به‌این‌ترتیب «لولو» برای همیشه از تنهایی در آمد و دوستان زیادی پیدا کرد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=26318

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *