تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه کودکانه قدیمی آشیانه پرندگان

کتاب قصه کودکانه قدیمی: آشیانه‌ی پرندگان / ژانت و ژانو تشکیل خانواده می‌دهند

کتاب قصه کودکانه قدیمی آشیانه‌ی پرندگان

کتاب قصه کودکانه قدیمی

آشیانه‌ی پرندگان

ژانت و ژانو تشکیل خانواده می‌دهند

ـ نویسنده: پاتون
ـ نقاشی از: ویلد
ـ ترجمه: نادره قزوینی
ـ چاپ: پیش از 1352

به نام خدا

سلام، پرنده‌ی کوچولو! تو بازگشتی؟

سلام، پرنده‌ی کوچولو! تو بازگشتی؟

«ژانو» پرنده‌ی کوچولو در باغچه‌ی آقای «براون» به دور و برش نگاه می‌کرد. باغچه پر از پرنده‌های رنگارنگی بود که آواز می‌خواندند و آشیانه خود را می‌ساختند.

بلبل‌ها، گنجشک‌ها، سارها، سهره‌ها به هر طرف می‌پریدند و در منقارشان شاخه‌های سبز و علف می‌آوردند. گنجشک کوهی به «ژانو» نزدیک شده گفت:

– سلام «ژانو» پس «ژانت» کجاست؟

ژانو جواب داد: او در مکزیک است و به‌محض اینکه من جایی برای زندگی پیدا کنم او بازخواهد گشت.

گنجشک کوهی گفت: گوش کن! اینجا سوراخ خوبی روی این درخت هست. فکر می‌کنم خانه‌ی مناسبی برای تو باشد. چرا نمی‌روی آنجا را ببینی؟

«ژانو» درحالی‌که به‌طرف درخت می‌رفت جواب داد: متشکرم

«ژانو» درحالی‌که به‌طرف درخت می‌رفت جواب داد: متشکرم؛ اما پرنده‌های قبلی که در آن زندگی کرده بودند آنجا را در وضع بدی ترک کرده بودند و هر نوع خرده‌ریزی در آن دیده می‌شد.

«ژانو» آنجا را تمیز کرد و برای ساختن یک آشیانه‌ی تازه، شاخه‌های درخت را به آنجا برد.

آن‌وقت با خود اندیشید: آیا «ژانت» از اینجا خوشش خواهد آمد؟ شاید نپسندد. در این صورت لانه‌ی دیگری خواهد ساخت. نمی‌دانم آن را کجا می‌سازد. جاهای خوب در این دوروبر زیاد است.

«ژانو» درست وقتی‌که آخرین شاخه را در لانه جای می‌داد جیرجیر مرغی را شنید. این «ژانت» بود که کنارش می‌نشست.

این «ژانت» بود که کنارش می‌نشست.

ژانت درحالی‌که پرهای ژولیده‌اش را صاف و مرتب می‌کرد گفت: آه چه سفر درازی! فکر می‌کردم که هرگز اینجا نخواهم رسید. آیا جایی برای زندگی پیدا کرده‌ای؟

«ژانو» با غرور جواب داد: من چهار محل یافته‌ام. الآن آن‌ها را به تو نشان خواهم داد.

او اول «ژانت» را به سوراخ درخت برد؛ اما «ژانت» نگاهی به آن انداخت. بعد سر برگرداند و گفت: اینجا خیلی تاریک است. من دلم می‌خواهد که آشیانه‌مان خوب و روشن باشد.

بعد لانه‌ای را که در انشعاب شاخه‌های درختی درست کرده بود به او نشان داد.

ژانت گفت: اینجا خیلی بلند است. جاهای بلند مرا به سرگیجه مبتلا می‌کند.

ژانت گفت: اینجا خیلی بلند است. جاهای بلند مرا به سرگیجه مبتلا می‌کند.

سپس «ژانو» لانه‌ای را که در داخل سطلی بزرگ در میان علف‌ها ساخته بود نشان داد. «ژانت» با لحنی تحقیرآمیز گفت: این خیلی پائین است. مطمئن هستم که خیلی مرطوب هم خواهد بود.

اینجا آشیانه‌ی خوبی برای ما خواهد بود.

این بار «ژانو» به همراهی ژانت به میان خارها پر زد و محلی را نشان داد و گفت: اینجا آشیانه‌ی خوبی برای ما خواهد بود.

اما قبل از اینکه لانه‌ی ساخته شده را به ژانت نشان دهد ماری با چشم‌های براق از میان علف‌ها سر درآورد. دو پرنده، وحشت‌زده گریختند. وقتی به‌ جای مطمئنی رسیدند «ژانو» گفت: می‌دانم که این‌یکی هم به دردمان نخواهد خورد.

ماری با چشم‌های براق از میان علف‌ها سر درآورد

«ژانت» گفت: نگران نباش! شاید بتوانیم در نزدیکی خانه‌ی آقای «براون» محلی بیابیم و اگر روزی غذا نداشتیم می‌توانیم از ایشان قرض کنیم. پس به دیدن آنجا برویم.

دو پرنده‌ی زیبا به‌طرف مزارع آقای براون به راه افتادند. ناگهان «ژانت» فریاد زد: «ژانو» می‌بینی!

دو پرنده‌ی زیبا به‌طرف مزارع آقای براون به راه افتادند

آنجا روی یک درخت افرا خانه‌ی قهوه‌ای‌رنگ قشنگی دیده می‌شد و زیر آن این کلمات به چشم می‌خورد:

«در مقابل یک آواز به اجاره داده می‌شود.»

ژانت سرش را داخل آن کرد. خانه خالی بود و آن‌وقت با خوشحالی رو به «ژانو» کرد و گفت: اینجا خانه‌ای است که من آرزوی زندگی در آن را داشتم.

اینجا خانه‌ای است که من آرزوی زندگی در آن را داشتم.

«ژانت» برای داخل شدن در آن بی‌صبری می‌کرد. به‌زودی آشیانه‌ی آن‌ها ساخته‌وپرداخته شد و آن‌ها در آنجا مستقر شدند. «ژانو» برای یافتن خوراکی به بیرون رفت.

وقتی بازگشت، «ژانت» با غرور تمام گفت: «ژانو» باید چیزی را به تو نشان بدهم.

و آن‌وقت بال‌هایش را بلند کرد و تخم خالداری را به او نشان داد. «ژانو» خوشحال شد و مشغول آوردن حشره گردید.

به‌زودی آن‌ها نُه تخم در آشیانه داشتند.

به‌زودی آن‌ها نُه تخم در آشیانه داشتند.

به‌زودی آن‌ها نُه تخم در آشیانه داشتند.

یک روز وقتی «ژانو» داشت برای ژانت غذا می‌آورد دید که گنجشکی به نام «پیرو» کنار لانه ایستاده است.

«پیرو» گفت: چه آشیانه‌ی خوبی! من در اینجا زندگی خواهم کرد.

«ژانو» که خیلی کوچک‌تر از او بود جرئتی به خود داد و گفت: تو نمی‌توانی! زیرا آنجا متعلق به ما است.

یک روز وقتی «ژانو» داشت برای ژانت غذا می‌آورد دید که گنجشکی به نام «پیرو» کنار لانه ایستاده است.

«پیرو» گفت: شما باید همگی آنجا را ترک کنید؛ زیرا من از اینجا خوشم می‌آید و می‌خواهم در آن زندگی کنم. در این وقت «پیرو» سرش را داخل لانه کرد.

«ژانت» شروع به فریاد زدن کرد: کمک کنید! کمک کنید!

«پیرو» بیشتر داخل لانه شد. بعد به‌یک‌باره او نیز شروع به فریاد زدن کرد! زیرا سوراخ برای جثه‌ی چاق و گوشتالوی او خیلی کوچک بود و او نمی‌توانست نه داخل شود، نه خارج.

سوراخ برای جثه‌ی چاق و گوشتالوی او خیلی کوچک بود و او نمی‌توانست نه داخل شود، نه خارج.

«ژانت» از خوشحالی بنای پر زدن به سر «پیرو» را گذاشت. از بیرون هم «ژانو» دم او را موردحمله قرار داده بود. این بار «پیرو» فریاد می‌زد:

– کمک کنید! کمک کنید!

درست در همین موقع آقای «براون» از آنجا می‌گذشت. او سرش را بلند کرد و آن وضع را مشاهده کرد و لبخندزنان با خود گفت: مثل‌اینکه پرنده‌های کوچولو ناراحتی دارند.

او نردبان گذاشت و به‌طرف لانه‌ی کوچک بالا رفت و درحالی‌که با خود می‌گفت: «مثل‌اینکه پیرو وارد خانه‌ای می‌شود که متعلق به او نیست.» پیرو را از سوراخ بیرون کشید.

آقای «براون» قبل از اینکه از نردبان پائین بیاید به «ژانت» گفت: امیدوارم از این خانه خوشتان بیاید.

پیرو چنان ترسیده بود که به‌سرعت از آنجا دور شد و دیگر هرگز مزاحم آن‌ها نشد. آقای «براون» قبل از اینکه از نردبان پائین بیاید به «ژانت» گفت: امیدوارم از این خانه خوشتان بیاید.

«ژانو» وارد لانه شد. «ژانت» گفت: آه نزدیک بود تمام خانواده به خاطر این پیروی لعنتی از ترس بمیرد.

«ژانو» با خود گفت: تمام خانواده! منظورش چیست؟

«ژانت» بلند شد و گفت: نگاه کن!

«ژانو» یک‌مرتبه نُه پرنده‌ی کوچولو را دید که در ته آشیانه جمع شده و منقارشان را باز کرده بودند.

«ژانت» اضافه کرد: چه قدر شبیه تو هستند.

«ژانو» یک‌مرتبه نُه پرنده‌ی کوچولو را دید که در ته آشیانه جمع شده و منقارشان را باز کرده بودند

«ژانو» احساس شادی و غرور کرد. درحالی‌که جلو لانه به پا ایستاده بود شروع به آواز خواندن کرد و آقای «براون» با خود گفت: هرگز چنین آواز شیرین و دل‌چسبی نشنیده بودم.

«ژانو» احساس شادی و غرور کرد. درحالی‌که جلو لانه به پا ایستاده بود شروع به آواز خواندن کرد

«ژانو» احساس شادی و غرور کرد. درحالی‌که جلو لانه به پا ایستاده بود شروع به آواز خواندن کرد

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45243

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *