تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قهرمان دانا: داستانی از گلستان سعدی / به استاد خود احترام بگذار 1

قهرمان دانا: داستانی از گلستان سعدی / به استاد خود احترام بگذار

یک داستان از گلستان سعدی برای کودکان قهرمان دانا

داستانی از گلستان سعدی برای کودکان

قهرمان دانا

حرمت استاد خود نگه دار

ـ بازنویسی: سید ماشاءالله اله عالی پیام
ـ نقاشی: قاسم دربندی

به نام خدا بسم الله

در زمان قدیم، پهلوانی بود که در فن کشتی گرفتن استاد شده بود. این پهلوان اسمش پهلوان اکبر بود. پهلوان اکبر به مقام پهلوانی پایتخت (۱) هم رسیده بود و یک بازوبند از سلطان جایزه گرفته بود.

پهلوان اکبر زورخانه‌ی (۲) بزرگی داشت. در این زورخانه جوان‌های شهر فن کشتی گرفتن را از پهلوان اکبر یاد می‌گرفتند.

_______________________

(۱) پهلوان پایتخت کسی بود که با تمام پهلوان‌ها کشتی گرفته و پشت همه‌ی آن‌ها را به خاک رسانده بود … سلطان به این شخص یک بازوبند جایزه می‌داد و اگر کسی پیدا می‌شد که می‌توانست پهلوان پایتخت را به زمین بزند سلطان آن بازوبند را از بازوی او باز می‌کرد و به بازوی پهلوان جدید می‌بست.
(۲) در زمان قدیم به باشگاه ورزشی «زورخانه» می‌گفتند.

در زمان قدیم، پهلوانی بود که در فن کشتی گرفتن استاد شده بود.

در بین جوانانی که در زورخانه‌ی پهلوان اکبر فن کشتی گرفتن را یاد می‌گرفتند جوانی بود به نام محمود که خیلی رشید و زورمند بود.

این جوان از بس به کشتی گرفتن علاقه داشت، همه به او محمودِ کشتی‌گیر می‌گفتند. محمود کشتی‌گیر هرروز از همه‌ی جوان‌ها زودتر به زورخانه می‌آمد و خیلی خوب کشتی می‌گرفت و سعی می‌کرد تمام فن‌های کشتی را از پهلوان اکبر یاد بگیرد.

پهلوان اکبر وقتی دید محمود کشتی‌گیر به کشتی گرفتن علاقه‌ی زیادی دارد خیلی از فن‌های کشتی را که بلد بود به او یاد داد.

کم‌کم محمود کشتی‌گیر در زیرِ دست استاد خود به مقامی رسید که با هر جوانی کشتی می‌گرفت فوراً او را به زمین می‌زد.

محمود کشتی‌گیر پیش خود فکر می‌کرد که استادش پهلوان اکبر پیر شده و یکی دو سال دیگر او کنار خواهد رفت و خودش پهلوان پایتخت خواهد شد.

در بین جوانانی که در زورخانه‌ی پهلوان اکبر فن کشتی گرفتن را یاد می‌گرفتند جوانی بود به نام محمود

در یکی از کشورهای آفریقا پهلوان سیاه‌پوستی زندگی می‌کرد که پهلوان پایتخت هم بود. وقتی آوازه‌ی پهلوانی پهلوان اکبر به گوش او رسید بار سفر بست و پس از ماه‌ها مسافرت خود را به ایران رساند تا با پهلوان اکبر کشتی بگیرد.

این پهلوان سیاه‌پوست خیلی قوی‌هیکل بود. بازوی او از یک متکا کلفت‌تر بود، قد او دو برابر قد پهلوان اکبر بود.

وقتی مردم شنیدند که یک پهلوان سیاه‌پوست از افریقا آمده تا با پهلوان اکبر کشتی بگیرد، دسته‌دسته خود را به محل کُشتی رسانیدند تا کشتی گرفتن این دو پهلوان را تماشا کنند.

در مرکز شهر، میدان بزرگی بود که هر وقت پهلوانی از کشوری دیگر می‌خواست با پهلوان پایتخت کشتی بگیرد در آن میدان مسابقه‌ی کشتی برگزار می‌شد. در یک‌طرف میدان سلطان و بزرگان مملکت مسابقه‌ی کشتی را تماشا می‌کردند و طرف دیگر کِثرت جمعیتی بود که برای تماشا جمع شده و هرلحظه بر تعداد آن افزوده می‌شد.

در یکی از کشورهای آفریقا پهلوان کشتی گیر سیاه‌پوستی زندگی می‌کرد که پهلوان پایتخت هم بود.

وقتی پهلوان اکبر و پهلوان سیاه‌پوست پا به وسط میدان گذاشتند مردم برای پیروزی پهلوان اکبر صلوات فرستادند.

در این موقع محمود کشتی‌گیر به وسط میدان رفت و به پهلوان اکبر گفت:

– «استاد بزرگ، اجازه بفرمائید اول من با این پهلوان کشتی بگیرم و اگر نتوانستم او را به زمین بزنم شما با او کشتی بگیرید.»

پهلوان اکبر تقاضای شاگرد خود را قبول کرد.

در این وقت پهلوان سیاه‌پوست و محمود کشتی‌گیر در وسط میدان مشغول کشتی گرفتن شدند.

ناگهان پهلوان سیاه‌پوست برق‌آسا به‌طرف محمود کشتی‌گیر حمله برد تا پای او را به چنگ آورد. محمود کشتی‌گیر برای اینکه پایش به چنگ پهلوان سیاه‌پوست نیفتد قدری به عقب رفت و به هوا پرید. در این موقع پهلوان سیاه‌پوست با دو دست به زمین افتاد. محمود کشتی‌گیر فرصت را غنیمت شمرد، از پشت، دو پای پهلوان سیاه‌پوست را به چنگ آورد و آن‌ها را به هوا بلند کرد و پس از چند لحظه محمود کشتی‌گیر پشت پهلوان سیاه‌پوست را به خاک رساند.

در این لحظه فریاد شادی از جمعیت برخاست. سلطان و بزرگان مملکت به محمود کشتی‌گیر آفرین گفتند. پهلوان اکبر از فرط شادی او را بوسید و از پیروزی او خوشحال شد.

محمود از پشت، دو پای پهلوان سیاه‌پوست را به چنگ آورد و آن‌ها را به هوا بلند کرد

فردای آن روز محمود کشتی‌گیر نزد سلطان رفت و به او گفت:

– «جناب سلطان، شما خوب می‌دانید که پهلوان اکبر پیر شده است و دیگر نمی‌تواند پهلوان پایتخت باشد. لطفاً بازوبند پهلوانی را به بازوی من ببندید و مرا پهلوان پایتخت کنید.»

این سلطان مرد فهمیده‌ای بود و سعی می‌کرد در هر مورد به عدل سخن بگوید.

او وقتی این سخنان را شنید قدری فکر کرد، سپس گفت:

– «تو که هنوز با استاد خود کشتی نگرفته‌ای. اگر با او کشتی گرفتی و توانستی او را به زمین بزنی بازوبند پهلوانی را به بازوی تو می‌بندم و تو را پهلوان پایتخت می‌کنم.»

فردای آن روز محمود کشتی‌گیر نزد سلطان رفت

محمود کشتی‌گیر فوراً پیش پهلوان اکبر رفت و به او گفت:

– «می‌خواهم در حضور سلطان با شما کشتی بگیرم، شما خودت را برای کشتی گرفتن حاضر کن.»

پهلوان اکبر گفت: «من همیشه برای کشتی گرفتن حاضرم و هر وقت تو گفتی به میدان خواهم آمد.»

قرار شد فردای آن روز محمود کشتی‌گیر در حضور سلطان و بزرگان مملکت با استاد خود کشتی بگیرد. محل کشتی زورخانه‌ی پهلوان اکبر بود.

پهلوان اکبر مادر بسیار پیری داشت که تمام موی سرش سفید شده بود و با عصا راه می‌رفت. او وقتی شنید یکی از شاگردهای پسرش ادعای پهلوانی پایتخت را کرده است خیلی ناراحت شد. این مادر، عصازنان نزد پسرش

رفت و به او گفت: «این‌همه زحمت کشیدی و به این جوان، کشتی گرفتن را یاد دادی. حالا می‌ترسم او بازوبند پهلوانی را از تو بگیرد.»

پهلوان اکبر به مادرش گفت: «مادر جان، غصه نخور. من قبلاً این موضوع را پیش‌بینی کرده بودم و همه‌ی فن‌ها را به او یاد نداده‌ام. من سیصد و شصت فن کشتی بلد هستم که سیصد و پنجاه‌ونه فن به او یاد دادم و یک فن را برای خودم نگه‌داشته‌ام. با همین یک فن که من بلد هستم او را بلند کرده، به زمین خواهم کوبید.»

مادر پهلوان اکبر از این حرف خیلی شاد شد و با خوشحالی به خانه رفت و به انتظار نشست تا خبر پیروزی پسرش را برایش بیاورند

پهلوان اکبر مادر بسیار پیری داشت که تمام موی سرش سفید شده بود و با عصا راه می‌رفت

در روز مسابقه، سلطان و چند نفر از بزرگان مملکت به زورخانه آمدند تا کشتی گرفتن این دو پهلوان را تماشا کنند.

در این هنگام پهلوان اکبر و شاگردش محمود کشتی‌گیر برای کشتی گرفتن، وسط گود زورخانه ظاهر شدند.

وقتی کشتی شروع شد، پهلوان اکبر به‌طرف شاگردش حمله برد و دست او را گرفت و فوراً آن یک فنی را که برای خودش نگه داشته بود به کار برد. محمود کشتی‌گیر از این فن کاملاً غافل بود و نتوانست آن را تحمل کند. کمر محمود کشتی‌گیر کاملاً در چنگ پهلوان اکبر قرار گرفت و او را به روی دست بلند کرد و بالای سر بود.

هیکل محمود کشتی‌گیر چند لحظه در هوا روی دو دست پهلوان اکبر قرار داشت، آنگاه او را به زمین زد و فریاد شادی از جمعیت برخاست.

کمر محمود کشتی‌گیر کاملاً در چنگ پهلوان اکبر قرار گرفت و او را به روی دست بلند کرد و بالای سر بود.

سلطان به محمود کشتی‌گیر گفت:

– «چرا اخلاق اسلامی را رعایت نکردی و برای استاد خود احترام قائل نشدی؟ مگر نشنیده‌ای که مولای متقیان فرمود: هر کس به من حرفی بیاموزد، مثل آن است که مرا بنده‌ی خود قرار داده است؟ این مرد سال‌ها زحمت کشید و صدها فن کشتی به تو یاد داد. تو همه‌ی آن‌ها را فراموش کردی و از راه خودخواهی با او به مبارزه برخاستی.»

محمود کشتی‌گیر گفت:

– «جناب سلطان من به زور بازوی خود مغرور شدم و گمان کردم چون جوان هستم می‌توانم بر استاد پیرم پیروز شوم. امروز می‌فهمم که یک شاگرد هر چند قوی و نیرومند باشد، نباید محبت‌های استاد خود را فراموش کرده و با او به مبارزه برخیزد.»

the-end-98-epubfa.ir

**********

این صفحه مخصوص بزرگ‌ترهاست

داستانی که ملاحظه فرمودید برای کودکان بازنویسی شده بود.

و اینک اصل داستان از گلستان سعدی

حکایت شماره‌ی 27

یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هرروز به‌نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه‌ونه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع (1) انداختی و تأخیر کردی. فی‌الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت وگرنه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد. فرمود تا مصارعت (2) کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زور آوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت. پسر دفع آن ندانست به هم برآمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو (3) از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورنده‌ی خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاه روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن‌که از پرورده‌ی خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد

____________________________

۱ – سستی و تعلل کردی

۲ – با یکدیگر کشتی گرفتن

۳ – شور و فریاد



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45266

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *