تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-درخت-مراد

قصه آموزنده‌ی درخت مراد / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده درخت مراد

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. در یکی از شهرهای چین در زمان قدیم درختی بود که آن را درخت «مردم پرست» یا «درخت مراد» می‌گفتند و آن درختی بود بسیار بلند با شاخ و برگ فراوان که همیشه سبز بود و تنه آن درخت هم به‌قدری کلفت بود که بایستی شش نفر دست‌به‌دست هم بدهند تا اولی بتواند از پشت درخت، دست ششمی را بگیرد.

مردم شهر هم بت‌پرست بودند و این درخت را مانند بت می‌پرستیدند و هر هفته یک روز دور آن جمع می‌شدند و دعاهایی می‌خواندند و کسانی که حاجتی و مطلبی داشتند نذرونیاز می‌کردند و پول و جواهرات نذری را در سوراخ‌هایی که بر بالای تنه درخت بود می‌ریختند و عقیده داشتند که درخت مراد حاجت ایشان را برآورده می‌کند و مرادشان را می‌دهد.

یک روز مرد مسافری که جهانگرد و دنیادیده بود گذارش به آن شهر افتاد و دید همه درها بسته است و کوچه‌ها خلوت است و بیشتر مردم دارند از یک دروازه شهر بیرون می‌روند. مرد مسافر از کسی پرسید: «مگر امروز چه خبر است که مردم به صحرا می‌روند و شهر را تعطیل کرده‌اند؟» جواب دادند: «خبر تازه‌ای نیست، امروز روز جشن درخت مراد است و مردم برای طلب حاجت به زیارت درخت مراد رفته‌اند. مگر تو درخت مراد را نمی‌شناسی؟»

مرد مسافر گفت: «نه، من مسافرم و غریبم، تازه به این شهر وارد شده‌ام و درخت مراد را ندیده‌ام.» گفتند: «بسیار خوب، تازه آمدی خیلی خوش‌آمدی، تو هم همراه ما بیا و اگر مرادی و مطلبی داری از درخت مراد بخوام.»

مرد مسافر همراه یک دسته از مردم به راه افتاد آمد بیرون دروازه و دید در میان میدان بزرگی که زمین آن را چمن‌کاری کرده‌اند، درخت بسیار عظیمی هست و اطراف میدان در فاصله هزار قدمی درخت ساختمان‌هایی هست و بیشتر مردم شهر از زن و مرد و کوچک و بزرگ در این میدان جمع شده‌اند و غلغله و هلهله‌ای برپاشده و مردم دسته‌به‌دسته دعاهایی می‌خوانند، درخت را زیارت می‌کنند، آن را می‌بوسند و پرستش می‌کنند و از آن حاجت طلب می‌کنند.

مرد مسافر از تماشای این وضع تعجب کرد و از پیرمردی پرسید: «شما چه دینی و چه عقیده‌ای دارید؟» پیرمرد نگاه غضبناکی به مرد مسافر انداخت و جواب داد: «ما درخت مراد را می‌پرستیم، مگر نمی‌بینی و مگر تو دین نداری که این حرف را می‌زنی؟»

مرد مسافر گفت: «چرا، من هم عقیده‌ای دارم اما من مردی غریب و مسافرم و از اهل دین شما و شهر شما نیستم. آیا ممکن است مرا نزد پیشوای خودتان ببرید تا بعضی چیزها بپرسم و بفهمم؟»

پیرمرد گفت: «بیا تا تو را پیش کاهن بزرگ ببرم و او همه‌چیز را به تو خواهد گفت.»

مرد مسافر را به چادری که در گوشه میدان برپا شده بود بردند و اجازه گرفتند و او را نزد کاهن بزرگ که پیشوای مذهبی شهر بود بردند. مرد مسافر رسم ادب را به‌جا آورد و خودش را معرفی کرد و گفت: «من مردی مسافرم و غریبم و جهانگردی می‌کنم، بیشتر شهرهای دنیا و مردم دنیا را دیده‌ام و با بعضی از پیروان دین‌ها و مذهب‌ها گفتگو کرده‌ام. ولی هرگز چیزی عجیب‌تر از شهر شما و درخت مراد ندیده‌ام این است که می‌خواهم چیزهایی بپرسم و از راه و روش شما هم باخبر شوم.»

کاهن بزرگ که موهای سرش به سفیدی برف بود و پیرمردی مهربان و خوش‌زبان بود جواب داد: «از دیدار شما خوشوقتم و حاضرم تو را راهنمایی کنم. هرچه می‌خواهی بپرس.»

مرد مسافر گفت: «می‌خواهم بدانم شما چرا این درخت را می‌پرستید؟» پیر کاهن گفت: «برای اینکه این درخت، درخت مراد است و محترم و مقدس است ما هم آن را می‌پرستیم.»

مرد مسافر که می‌ترسید اگر با عقیده آن‌ها مخالفت کند او را اذیت کنند گفت: «می‌دانید که من هیچ دشمنی با شما ندارم و اگر از رفتار شما گفتگو می‌کنم علتش آن است که من دین دیگری دارم و می‌خواهم چیزهای بیشتری بفهمم، ولی بسیار تعجب می‌کنم که شما همه‌چیز را گذاشته‌اید و درخت را پرستش می‌کنید، آخر درخت که از خودش اختیاری و اراده‌ای ندارد و روح ندارد و حرف نمی‌زند و چیزی نمی‌فهمد و کاری از دستش برنمی‌آید و از خود شما عاجزتر است و اگر کسی بخواهد آن را بشکند و بسوزاند خودش را هم نمی‌تواند نگاهداری کند، چگونه از او مراد می‌خواهید و انتظار دارید که درخت برای شما کاری انجام دهد؟»

پیر کاهن جواب داد: «خیلی چیزها هست که ما نمی‌دانیم و اگر تو بخواهی این‌قدر بددل باشی که به هیچ‌چیز عقیده نداشته باشی کسانی که آفتاب و ماه و چیزهای دیگر هم می‌پرستند نمی‌توانند به تو جوابی بدهند، اما چیزی که هست این درخت را ما درست نکرده‌ایم، این درخت همیشه بوده و پدران ما آن را می‌پرستیدند ما هم می‌پرستیم، علاوه بر این، این درخت اراده دارد، حرف می‌زند و خیلی کارهای بزرگ هم از دستش برمی‌آید که از دست هیچ‌کس برنمی‌آید، این درخت حاجت مردم را روا می‌کند و هیچ درخت دیگری هم در دنیا نیست که این کارها را بکند، دیگر چه می‌خواهی؟»

مرد مسافر گفت: «ممکن است من هم حرف زدن درخت را ببینم؟» پیر کاهن گفت: «چرا ممکن نباشد، این درخت راهنمای مردم است و هرچه بخواهی به تو جواب می‌دهد. اما باید احترام آن را نگاه داری و آداب آن را بجا بیاوری و همراه ما باشی.»

مسافر گفت: «بسیار خوب، برویم چیزی از درخت بپرسیم.»

پیر کاهن همراه مسافر آمد و آدابی که می‌دانست به‌جا آورد و بعد به درخت گفت: «ای درخت مقدس، این مرد مسافر است و غریب است و می‌خواهد صدای تو را بشنود و با تو سخن بگوید.»

از درخت صدایی در آمد و گفت: «ما غریب را گرامی می‌داریم. اما تا ایمان نیاورد و به دین ما درنیاید با او سخن نمی‌گوییم، او بیگانه است و باید اول دین ما را قبول کند.»

مرد مسافر به پیر کاهن گفت: «بسیار خوب، بس است، برگردیم، حرف زدن درخت را دیدم. اما من در دنیا حیله‌بازی زیاد دیده‌ام و به این آسانی به چیزی ایمان نمی‌آورم و باید درخت را امتحان کنم، باید مقداری روغن چراغ بیاورم و درخت را روغن‌مالی کنم و آن را آتش بزنم. آن‌وقت اگر درخت آتش نگرفت و نسوخت قبول می‌کنم، یا اینکه اره می‌آورم اگر درخت را نبرید ایمان می‌آورم.»

پیر کاهن گفت: «نه، چنین امتحانی ممکن نیست. خاموش باش که اگر مردم بفهمند تو این‌قدر بددل هستی و به درخت مراد بی‌احترامی می‌کنی تو را قطعه‌قطعه خواهند کرد.»

مرد مسافر گفت: «بسیار خوب، پس من هم ایمان نمی‌آورم و مرا به خیر شما امیدی نیست. با شما هم دشمنی ندارم و چند روز در شهر شما گردش می‌کنم و می‌روم.»

مرد مسافر فهمید که درخت مراد یک رازی دارد و حیله‌ای در کارش هست، اما از مردم می‌ترسید که چیزی بگوید و مخالفتی بکند. آن روز گذشت و مردم به شهر بازگشتند و مرد مسافر فکر کرد که «خوب است شب بروم این درخت را با تبر بشکنم و راز آن را بفهمم و مردم را هم از این نادانی که گرفتار آن هستند نجات بدهم.»

نیمه‌شب که دیگر هیچ‌کس در میدان درخت مراد نبود اره‌ای و تبری به دوش گرفت‌وآمد پیش درخت و خواست درخت را بشکند و همین‌که اره را به آن کشید از صدای آن فهمید که میان درخت پوک است. پس تبر را برداشت تا تنه درخت را با تبر بشکند.

در این موقع صدایی از درخت بلند شد و گفت: «ای مرد کیستی و چه می‌خواهی، اره را برای چه آورده‌ای؟»

مسافر گفت: «اره که چیزی نیست، تبر هم دارم و می‌خواهم تو را بشکنم و از بیخ و بن براندازم.»

درخت گفت: «مگر از من چه بدی دیده‌ای که با من دشمنی داری؟» مسافر گفت: «به من بدی نکرده‌ای. اما تو مردم را فریب می‌دهی و از یاد خدا غافل می‌کنی و من می‌دانم که رازی و حیله‌ای در کار تو هست. می‌خواهم تو را رسوا کنم و مردم را از گول خوردن آسوده سازم چون می‌دانم که از تو هیچ کاری ساخته نیست و ایمانی که مردم به تو دارند از نادانی و بی‌خبری آن‌ها است.»

درخت گفت: «اشتباه می‌کنی، من درخت مردم پرستی هستم و مردم هم برای خوبی‌های من است که به من عقیده دارند. تو هم اگر حاجتی داشته باشی روا می‌کنم و اگر دست از من برداری و مرا به حال خود بگذاری هرروز صبح پیش‌ازاین که آفتاب سر از کوه برآورد یک سکه طلا به تو می‌دهم تا به‌زودی پولدار و توانگر بشوی و قدر بزرگی و بزرگواری ما را بدانی، حالا راضی شدی؟»

مرد مسافر قدری تعجب کرد و گفت: «پول را چگونه می‌دهی؟» درخت گفت: «هرروز صبح پیش از برآمدن آفتاب از دروازه شهر بیرون بیا، در طرف راست تو رودخانه‌ای هست، بر روی رودخانه پلی هست، دو طرف پل دیوارهای کوتاهی هست که پنجره‌هایی دارد. در طرف راست، ردیف اول پنجره را از بالا به پایین بشمار، در خانه چهارم یک سکه طلا هست بردار و به‌سلامت برو، هرروز همین کار را بکن تا ببینی درخت مراد چگونه مراد می‌دهد و به دشمن خودش هم خوبی می‌کند.»

مرد مسافر حیرت‌زده، اره و تبر خود را برداشت و رفت و فردا به همان نشانی سکه طلا را یافت و برداشت و با خود گفت: «اگر درخت مراد برای همه بد باشد برای ما بد نیست و مراد ما را می‌دهد تا ببینیم چه می‌شود.» روز بعد هم رفت سکه طلا را برداشت و فکر کرد که: «بد نشد، پولی به ما می‌رسد، مردم شهر هم خودشان می‌دانند، عیسی به دین خود موسی به دین خود، آنچه معلوم است مردم بدی نیستند و آزارشان به کسی نمی‌رسد. درخت مراد هم برای ما ضرری ندارد.»

هفت روز گذشت و هرروز صبح مرد مسافر پیش از آفتاب می‌رفت سکه طلای مفت را از خانه چهارم پنجره دیوار پل برمی‌داشت و می‌رفت دنبال گردش و تماشایش. اما روز هشتم که رفت از سکه طلا خبری نبود، این سوراخ را نگاه کرده آن‌یکی را جستجو کرد، خانه سوم، خانه پنجم، ردیف دوم و همه‌جا را کشت و آه در بساط نبود. آن‌وقت اوقاتش تلخ شد و گفت: «تا حالا درخت مراد به ما باج می‌داد باهم حرفی نداشتیم. اما حالا معلوم می‌شود که درخت ما را فراموش کرده است امشب می‌روم به حسابش می‌رسم.»

نیمه‌شب اره و تبر خود را برداشت و به‌طرف میدان درخت مراد به راه افتاد. آمد و آمد تا وارد میدان درخت مراد شد اما همین‌که قدم روی زمین چمن‌کاری گذاشت از دو گوشه تاریکی میدان دو نفر فریاد زدند: «آهای، سیاهی… ایست؟ بی‌حرکت! اگر از جایت تکان بخوری نابود می‌شوی!»

مرد مسافر از ترس همان‌جا ایستاد و آن دو مرد قوی‌هیکل پیش آمدند و گفتند: «دیوانه خیره‌سر، نصف شب کجا می‌روی؟»

مرد مسافر از جان خود ترسید و گفت: «می‌روم درخت را زیارت کنم.»

گفتند: «این وقت شب موقع زیارت نیست، موقع خواب است. تازه اگر هم به زیارت می‌روی اره و تبر را کجا می‌بری؟»

جواب داد: «من مردی هیزم‌شکنم و اره و تبر اسباب کار من است که همه‌جا همراه می‌برم.»

گفتند به همراه داشتن اره و تبر در حضور درخت ممنوع است. آن‌ها را همین‌جا بگذار برو مرادت را بگیر و برگرد.

ناچار مرد مسافر اره و تبر را گذاشت و تنها رفت پیش درخت و صدا زد: «ای درخت مراد.»

صدایی جواب داد: «چه می‌خواهی؟»

مسافر گفت: «من همان مرد غریبم که قرار بود هرروز صبح یک سکه طلا بگیرم و امروز سکه طلا در خانه چهارم پنجره دیوار پل نبود.»

درخت گفت: «بله، سکه طلا تمام شد و ممه را لولو برد، اگر هم جیک بزنی و به کسی از این موضوع حرف بزنی دستور می‌دهم مردم شهر، تو را ریزریز کنند، تو آدم بی‌دین و گناهکاری هستی که به ما بی‌احترامی کرده‌ای.»

مرد مسافر گفت: «پس چطور تا حالا گناهکار نبودم و حالا گناهکار شدم؟»

درخت گفت: «تا حالا غریب بودی و مسافر بودی و مهمان بودی و ما می‌خواستیم در این شهر راحت باشی و یاد خیری از ما ببری، اما حالا که می‌خواهی اینجا بمانی باید ایمان بیاوری و طمع پول هم نداشته باشی،»

مسافر گفت: «پس چرا روز اول این حرف را نزدی که تکلیف خود را همان شب اول که اره و تبر داشتم بدانم؟»

درخت گفت: «شب اول تو قصد خیر داشتی و برای خدا آمده بودی. ما هم به عقیده تو احترام گذاشتیم. زیرا عقیده هرکسی محترم است. اما حالا دین خودت را به سکه‌های طلا فروخته‌ای و برای پول آمده‌ای و مردی طمع‌کار هستی. دیگر اینکه آن روز ناشناس بودی و حالا ما تو را به مردم شهر شناسانده‌ایم. این را هم بدان که درخت مراد ریشه‌اش خیلی محکم است و توانا و هوشیار است و همان‌طور که در دوستی می‌تواند سکه طلا ببخشد هنگام دشمنی هم می‌تواند جان تو را بگیرد و اگر قصد دشمنی داشته باشی جان سالم از این شهر به درنخواهی برد. حالا خود دانی.»

مرد مسافر فهمید که دیگر زورش به درخت نمی‌رسد. زیرا نمی‌گذارند اره و تبر را همراه بیاورد. ازآنجا بازگشت، اره و تبر خود را به خانه آورد و فردا از آن شهر بیرون رفت و به جهان گردی خود ادامه داد و به شهر دیگری رسید که مردمش خداپرست بودند. روزی در آن شهر پیشوای مردم را دید که او را مرشد می‌نامیدند و ازآنچه در شهر بت‌پرستان دیده بود سخن گفت و گفت که «راز درخت مراد را نفهمیدم که چگونه حرف می‌زد و چگونه مردم را دور خودش جمع کرده بود.»

مرشد گفت: «اگر می‌خواهی بدانی راز آن خیلی ساده است: این درخت صدها سال در اینجا بوده و درختی بود، مثل همه درخت‌ها قدری بزرگ‌تر و کهن‌سال‌تر. چون تنه درخت بسیار کلفت بوده و نزدیک دروازه شهر بوده حاکم قدیم شهر از داخل شهر دالانی از زیر زمین کنده و تا میان درخت نَقب زده و میان درخت هم مثل بیشتر درخت‌های کهن‌سال پوک است. حاکم دیده‌بانی در آنجا گماشته تا وقتی جنگ می‌شود و از شهرهای دیگر لشکر دشمن به آنجا می‌آید از وضع صحرا و حرف‌های آن‌ها خبر بیاورد. یک روز مثلاً دیده‌بان توی درخت از سوراخی که بالای درخت هست با مردی دهاتی به شوخی حرف زده و گفته من درخت مراد هستم، مرد روستایی ساده‌دل باور کرده و نذرونیازی به سوراخ درخت انداخته و مراد خواسته، اتفاقاً حاجت او به تصادفی روا شده، روستایی به دیگران گفته، دیگران ‌هم باور کرده‌اند و برای درخت نذرونیاز برده‌اند، آن‌ها هم که توی درخت بوده‌اند دیده‌اند از این کار فایده می‌برند پول‌ها را گرفته‌اند و حرف‌هایی زده‌اند، کم‌کم چند نفر حیله‌گر و حقه‌باز این درخت و راهرو زیرزمینی آن را برای فریب دادن مردم در دست گرفته‌اند و پول جمع کرده‌اند و چون کسی از راز درخت و نقب زیرزمین خبر ندارد خیال کرده‌اند که درخت چیز مقدسی است، برایش نذر کرده‌اند و درد دل‌های خود به آن گفته‌اند و گاهی مراد خود را یافته‌اند، کسانی هم که درخت را در اختیار دارند توانگر و قوی شده‌اند و از این راه استفاده می‌کنند. مردم هم به پرستیدن درخت عادت کرده‌اند و پسر از پدر یاد گرفته تا به امروز رسیده. این است راز درخت مراد.»

مرد مسافر گفت: «پس چرا شب اول به من وعده سکه طلا داد و بعد مرا ترسانید.»

مرشد گفت: «سبب آن بود که تا آن روز کسی نخواسته بود درخت را بشکند و حیله‌گران راحت بودند. آن شب ترسیدند رسوا شوند و دکانشان تخته شود و به تو وعده سکه طلا دادند. هفته بعد که مردم به آنجا رفتند درخت گفت «دشمنی در شهر ما پیدا شده و شب‌ها به درخت بی‌احترامی می‌کند…، و بعدازآن شب‌ها چند نفر را آنجا گماشتند و چون دیگر از رسوایی نمی‌ترسیدند سکه طلا را ندارند. اگر هم می‌خواستی حرف بزنی کسانی که از این کار نان می‌خوردند تو را نابود می‌کردند.»

مرد مسافر گفت: «حالا فهمیدم، خوب، چرا دیگران نمی‌روند مردم شهر را باخبر کنند و درخت را رسوا کنند؟»

مرشد گفت: «مردم آن شهر نادان‌اند و به‌آسانی باور نمی‌کنند و به پرستش درخت عادت کرده‌اند و دیگران را بی‌دین و دشمن درخت مراد می‌دانند. اگر هم کسی به‌قصد دشمنی با درخت به آنجا برود باید با حاکم شهر بجنگد زیرا او کسی است که حالا صاحب درخت مراد هم هست.»

مرد مسافر دیگر حرفی نداشت. اسرار شهر بت‌پرستان را هم فهمیده بود و بازهم می‌رفت که شهرهای دیگر دنیا را ببیند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19671

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *